هانائه کوچولو..توچی؟توهم منو دوست داری؟
خب باری دیگر سلام...
برای اینکه بتونم راجع به چیزی بنویسیم منم به پست های خودشناسی و از این حرفا پیوستم...
یه سوالی رو هر دفعه جواب میدم.البته ترجیح میدم راجع به چیزای مختلف حرف بزنم تا خودم.
حالا امروزو امتحان کنیم
سوال امروز:
بهترین خاطره دوران کودکی شما چیست؟
چه جالب... چون همین چند روز پیش به عکسای دوران کودکیم نگاه میکردم...برگشتم به همون دوران..
یکی از معلمام معتقده که فهمیدن آدما با نگاه کردن به چشماشون حرف مزخرف و بی معنی هست.
البته نیازی نیست که به چشم هام تو عکس های بچگیم نگاه کنم تا حسمو در اون لحظه درک کنم... چون خودم همشو قبلا حس کردم... و همش رو یادمه...حالا که دارم فکر میکنم چقدر عجیبه...
ممکنه چیزای دیگه رو یادم نباشه اما حس ها و حتی صدای خندیدن خودم در اون لحظه ها تو گوشمه..
من بچه خیلی خیلی خیلی خیلی شلوغی بودم... از چیزی هم نمیترسیدم..
اما راستش یچیزی شد که یکم منو تغییر داد.
ادامه مطلب
آره داشتم میگفتم...عین پسرا بودم... حتی تو مهد کودک همه دوستام بدون استثنا پسر بودن( چند تاشون نمیدونستن من دخترم... بیچاره ها شکست اعتمادی خوردن ولی احساس میکنم بهشون لطف کردمXD)
anyway
روی کابینت غذا میخوردم... روی کمر بابام شیشه شیر میخوردم..شبا هیچ وقت نمیخوابیدم... عاشق مرد عنکبوتی... یه دختر کوچولوی موفرفری..." پنگوئن" مامان بزرگش
"عسل" بابابزرگش
"هاتی ننه" ی باباش
و "بابل آی" مامانش
مسخرست اگه بگم الانشم رو خود دوران بچگیم کراش دارم؟
مسخرست اگه بخوام برگردم به گذشته و بارها و بارها خودمو بغل کنم؟؟
کسی که از هیچی نمی ترسید...یه بوفه ی شیشه ای بزرگ خراب شد رو سرش و وقتی بدون بی حسی خاصی پاشو بخیه میزدن، اون در حال یادگیری سوت زنی از باباش بود...وقتی با خانوادش رفته بود قایق سواری تو آبهای خروشان، اون تنها بچه ای بود که سقوط از 7 متری تو رودخونه رو امتحان کرد...هیچ وقت یادم نمیره...میتونم چشمامو ببندم و تک تک لحظات اون صحنه رو دوباره تصور کنم... یه مردی با بلند گو میگه: خب خانم ها و آقایان...
میتونید از اینجا بپرید داخل رودخونه و ازتون عکس هم میگیریم... جلیقه های نجات و کلاه های ایمنی رو بپوشید و بعد نوبتی بیاید جلو...
فک کنم 10 سالم بود...کنار مامانم ایستاده بودم اما گوشم با یارو بود...یکی از اشناهامون یه پسر بزرگ داشت که اونم پرید... چون میشناختمش با تفکرات کودکانم فکر کردم که منم میتونم بپرم...
چرا که نه؟
به چیز دیگه ای فکر نمیکردم...
نه به این که خطرناکه(که نبود... اما بالاخره بچه ها میترسیدن)
و نه به اینکه مامانم ممکنه از ترس سکته کنه
و حتی به اینکه شنا بلدم یا نه_ که بازم یچیزایی بلد بودم... به لطف بابام که همیشه منو با خودش میبرد استخر مردونه:>_
دست مامانمو ول کردم و آروم آروم رفتم پیش کسایی که صف واستاده بودن..چون قایق سواری کرده بودیم کلاه و جلیقه از قبل تنم بودن..
وقتی افراد جلوییم همه پریدن پایین...من موندم یه رودخونه تو دل جنگل...یادمه
همشو...
هیچی احساس نمیکردم بجز خوشحالی و اشتیاق...
افراد دور و برم نمیدونستن که من به قصد پریدن مثل یه فندق دارم به روبروم نگاه میکنم..
اما وقتی به صخره یا پرتگاهش نزدیک شدم صداشون درومد...
"وااای میخواد بپره"
"خیلی کوچیکههه"
"هی اون دختره رو.. "
به مردی که کنار صخره بود نگاه کردم
انگار فهمیده بود میخواستم بپرم و یه خوشحالی خاصی تو چشماش موج میزد... میخواست پریدن منو ببینه.. شاید کم دیده بود یه بچه کوچولو رو که بخواد از اون ارتفاع بپره
یکبار برگشتم و به مردم نگاه کردم..خانمی رو دیدم که خیلی تعجب کرده بود..
و بعد برگشتم رو به رودخونه...اون پایین یکی از دوستای بابامو تو آب دیدم...گفت:بپر هاله میگیرمت..
نفسمو حبس کردم
و پریدم پایین...
افتادم تو رودخونه
آبش یخ یخ بود..به قدری سبک بودم که آب درجا منو با خودش ببره اما دوست بابام منو گرفت و برد پیش سنگ ها... مردم دست زدن... و فک کنم مامان بابام تازه فهمیدن که بچمون پرید پایین:|
خیلی خیلی کیف داد...
اولش یکم ترسیدن که چه بچه بی شعوری دارن که حتی خبر هم نمیدهXD
ولی بعدش خوشحال بودن..خوشحال بودن که از پریدن نترسیدم..(چون حتی بابام هم نتونست بپره)
اره این بود یکی از خاطرات خیلی قشنگم...
البته کلی هست... کلی
یادمه که چطور با همسایه هامون تو مجتمع رشدیه تبریز... یه انجمن مخفی تشکیل داده بودیم... تا اون لحظه من هیچ وقت اونقدر حس ماجراجویانه ای نداشتم... اتاق مخفیمون تو پشت بوم... عرشیا..روژینا..
و شیطونک و بازی مرد عنکبوتی که عرشیا بهم داد و دفتر و لباس توت فرنگی کوچولو که روژینا داد بهم....
اما مدتی قبل از همین خاطره ها، اتفاقی افتاد که تقریبا باعث شد زندگیم به کل عوض بشه...دو نفر....
دو نفر جونشون رو از دست دادن...
من اون موقع نمیدونستم...اون اتفاق افتاد و عزیزای من پر پر شدن و من داشتم با اسباب بازی هام بازی میکردم... اما انگار وجودم اینو میدونست...
بعد از اون من تغییر کردم... کاملا ناخواسته
دیگه انرژی نداشتم... بزور میخندیدم...
باز شیطون بودم اما نه به اندازه قبل...
زیاد حرف نمیزدم...
یک سال نشد که خواهرم بدنیا اومد... یه کوچولوی لپ لپی... لپ لپی ترین و خوشبوترین موجودی که من به کل عمرم دیده بودم...
حتی یبار از دکتری که قرار بود وزن خواهرم رو اندازه بگیره پرسیدم که خواهرم... واقعیه یا نه؟
و اون خیلی خندیده بود..
مامانم امیدوار بود که خواهرم هدیه ای باشه که منو دوباره خوشحال کنه...
جالب نیست؟ من اون موقع از هیچی خبر نداشتم اما در این اندازه تحت تاثیر اون اتفاق قرار گرفته بودم...
راستش چند سال بعد از اون، بابابزرگم فوت کرد...
به قدری دوسش داشتم و دارم که حتی نمی تونم با کلمات بیانش کنم...
آخرین روزی که زنده دیدمش، داشتم خونشون بازی میکردم... از پنجره تراس میپریدم تو خونه و اینور اونور میرفتم... همون موقع از کنار تختش رد شدم،مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بود و پتو رو تا سرش بالا کشیده بود... بهم گفت:بیا بغلم بخواب^^
و ابله و نادونی مثل من گفت که میخواد بازی کنه و بعدا میاد..
ولی نیومدم چون یادم رفت...
و برگشتیم خونه خودمون
و چند هفته بعد
نه بابابزرگم بود... نه تختش.. نه بغلش... نه بوی ادکلن کریستین دیور ش..
وقتی میگفتم خود بچگیمو دوست دارم کاملا منظورم روز های قبل اون روزه چون تاحالا انقدر از خودم متنفر نشده بودم...
بالاخره مدت ها گذشت و منو خواهرم بزرگ شدیم...
حالا 18 سالمه
آبان 18 ساله شدم..
یکم طولانی شد
یکم نه
خیلی طولانی شد
*احساس میکنم کلی مزخرفات گفتم*( یعنی خودشناسی رو ادامه ندم؟.. فکر میکند....)
اشکال نداره
اینم جواب سوال امروز^^
Sayonara
آخرین خاطره ها همیشه غم انگیز ترینن... مخصوصا وقتی عکس و فیلم های اون زمانو نگاه میکنی و همش یادت میاد... من که اینجوریم((=...
+خودشناسیو ادامه بده، برات هم مهم نباشه اگه خیلی طولانی میشه یا خیلی مینویسی. منم زیاد مینویسم همیشهD":
+عااا میشه یه مقدار فونت نوشته هاتو کوچیک تر میکنی؟ خیلی بزرگن نوشته ها رفتن تو دل هم <: