Hanae_Dark blue

×We won't be erased†

Hanae_Dark blue

×We won't be erased†

Hanae_Dark blue

AURA
𝑯𝒆 𝒔𝒂𝒊𝒅, "𝑶𝒏𝒆 𝒅𝒂𝒚 𝒚𝒐𝒖'𝒍𝒍 𝒍𝒆𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒔 𝒘𝒐𝒓𝒍𝒅 𝒃𝒆𝒉𝒊𝒏𝒅 𝑺𝒐, 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒂 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒓𝒆𝒎𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓"

画師
オーラ

خوش اومدید
من هانائه م و اینجا جایگاهی برای پردازش تفکراتمه
*:・゚ (・o

طبقه بندی موضوعی

جوانی و انعطاف.. پیری و تثبیت🎭

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۰۱ ق.ظ

مشغله ذهنی قدیمیم با خوندن یک جمله از دینی دوازدهم دوباره پدیدار شد:


دوره جوانی دوره انعطاف پذیری، دگرگونی و دوره پیری
دوره کم شدن انعطاف و تثبیت خوی ها و خصلت هاست.

قدیم تر ها وقتی یه دختر شیطون و بی دغدغه بودم،نمیتونستم فلسفه جوونی، سیگار، معتاد شدن یا خودکشی رو درک کنم...با کسی در این مورد حرف نمیزدم اما توی ذهنم افسردگی یچیز پوچ و بی معنا تجسم شده بود. یچیز بدرد نخور یا یه بهونه برای از زیرکار در رفتن.
هر چی باشه زندگی رنگین کمون داره... میتونی زیر بارون برقصی... میتونی با چکمه های قرمز بپری تو چاله های آب..
زندگی کلی ستاره داره..
خب زندگی که خیلی قشنگه
کافیه رو زخم یکی مرهم بذاری تا بشه عین قبلش.افسردگیش هم دود میشه میره هوا... 

 

بزرگ تر شدم...
حالا اینطوریم: من چه زری زدم؟
اصلا مگه من زر زدم!؟
کسی نشنید که ...
و کسی هم شترمو ندید(برگرفته از شتر دیدی ندیدیXD)

 

مثال های بیشتری هم هستن و خب طبیعیه...کدوم بچه ای وقتی تازه از شکم مامانش درومده میگه:
« در مکانیک کلاسیک، جهان را می توان اندازه گیری کرد و رفتار پدیده‌ها دترمینیستی است؟ »
:|||||

و کدوم یکی از ماها تفکرات کودکیمون دچار هیچ تغییر نشده؟ هیچ کس.. اصلا راه نداره همچین چیزی

 

 زندگی انسان به چهار قسمت تقسیم شده... کودکی، نوجوانی و جوانی، بزرگسالی و در اخر کهن سالی(حالا تقسیم بندی های دیگه ای هم هستن. به درک.. شما اصل موضوع را دریاب)

چیزی که میخوام بگم در واقع به زیر و رو شدن مربوطه..  دوباره برنامه ریزی شدن.. جابجایی ارزش ها. 

کوچ کردن از یکی از این قلمرو ها به دیگری، چنین تحولات عظیمی در من ایجاد کرده و من منظورم افزایش قد یا افزایش علم نیست...من افراد بزرگتر از خودم رو درک نمیکردم. 

من بسیاری از مشکلات رو ساده تلقی میکردم. 

من فکر میکردم تک تک عقایدم درستن.

منظورم اینه که اگه باز تغییر کنم،آیا دوران نوجوانیم هم مسخره بنظر میاد؟چیزی که الان هستم...

اگه تا قبل پیر شدن نمیرم... اگه احتمالی وجود داشته باشه تا زنده بمونم یا سرطان معده نگیرم، آیا روزی مثل مامان بزرگای الان، بخاطر جوونا غرغر میکنم؟ 

اگه به مامان بزرگای الان(اکثرشون) درمورد لزبینا توضیح بدیم و سعی کنیم که قانعشون کنیم، چه واکنشی نشون میدن؟ 

من هم قراره در مورد اتفاقات و تغییرات جدید آینده از همین واکنش ها نشون بدم؟

​​​​

نوجوانیِ منو(یا به عبارتی اکثر مارو) میشه به یک تپاله یا یک تپه پشگل پر از ناامیدی و حسرت های سرکوب شده تشبیه کرد.
آرزوها و امیدهایی که مثل ستاره های دنباله دارن در کسری از ثانیه ناپدید شدن...
ولی اعتراف میکنم که با تک تک اشک هایی که ریختم... با تک تک روز هایی که آرزوی مرگ کردم باز هم قشنگه. 
احساس میکنم آزادم... آزادم تا فکر کنم.
آزادم تا مثل یه احمق هر روز رویاپردازی کنم، هنوز که هیچ چیزی معلوم نیست.
آزادم تا هر جور که عشقم میکشه تفکراتمو تغییر بدم
حصار های عصر هجری جامعه رو در ذهن خودم نابود کنم..

"من در انعطاف پذیر ترین حالت ممکن خودم قرار دارم."
من میتونم معنای زندگی رو فقط با خوندن یه کتاب جدید بکل عوض کنم..
من میتونم کل امید یک روزم رو در بوی چایی و کیک کافه مورد علاقم خلاصه کنم..
جایی که حرفی نمیزنم..
فقط نگاه میکنم،هر چیزی که دوست ندارم رو با تصوراتم از اون محیط حذف میکنم و از باقی چیزهایی که خیلی بیشتر دوستشون دارم لذت میبرم.
من میتونم فقط بخاطر رگه نوری که روی میز تحریرم میفته خوشحال تر بشم.
تک تک شب هایی که بخاطر خواب های بد و ترس های متنوع نفسم بند میاد،همچنان قدرتشو دارم که به خودم دروغ بگم: «درست میشه!» 

من هر چقدر هم که کله شق باشم، هر چقدر هم که گاهی زیادی وراج و پرذوق یا گاهی زیادی سرد و بی روح باشم،
من مطمئنم تو این دوره سیاه،بیشتر از هر دوره دیگه ای، رنگ گرفتم..
بالاخره سرمه ای هم همچنان آبیه مگه نه؟

پس نمیخوام از این دوره با نام "مسخره بازی های نوجوونی" یاد بشه...
نمیخوام این زمان هارو فراموش کنم...
نمیخوام تو دوران پیری هر چیزی که در این زمان ها یاد گرفتم، دورزاری بشه. 

 

خب نمیخوام ولی مگه وقتی بچه بودم هم همینو نمیخواستم؟
مگه نمیخواستم رنگین کمونا و ستاره ها همیشگی باشن؟
اگه بزرگ تر بشم و بخاطر روند طبیعی زندگی اینارو فراموش کنم چی؟
اگه دست خودم نباشه چی؟
آره شاید حتی اتفاقاتی در آینده بیفتن که من بیشتر ترجیحشون بدم...اره شاید همه چیز همچنان به خودم وابسته باشه...
آره شاید بتونم یجورایی به زندگی غلبه کنم..
شایدم نتونم...

چون همین حالا هم اثراتش دارن نمایان میشن. 

​​​​

​​شاید در نظر هر بزرگسالی که اینو میخونه، دختری خام و نپخته بنظر بیام...دختری که کلی نگرانی جدی تر داره اما همچنان به روال طبیعی زندگی گیر داده...شاید تو دل خودشون میگن:« اشکال نداره بزرگ میشه و یاد میگیره.. »

مثل همون وقتایی که خواهر کوچیکترم رو تماشا میکنم... در حالی که قدم به قدم روی جا پاهای من حرکت میکنه و همون چیز های همیشگی رو تجربه میکنه...

و منم عاه میکشم و یاد خاطرات خودم میفتم. 

جالبه حتی این کارو دوست ندارم. 

 اعصابم خرد میشه وقتی به همون نقطه ای میرسم که میفهمم بقیه درست میگفتن و من نابالغ یا سطحی نگر بودم. 

​​شاید هاله آینده هم همینطور درموردم فکر میکرد.

نمیدونم.

یادم رفت ازش بپرسم. 

 

حالم دیگه از فکر کردن بهم میخوره. حالم از فکر کردن به هر چیزی که یه زمانی ذهنمو مشغول کرده بود بهم میخوره.

از هر کلیشه ای بیزارم.

حتی از ولنتاینِ بی تقصیر هم بیزارم. 

کلا مدتیه از خیلی چیزا بیزار شدم و این یه نموره ترسناکه. 

 

​​​​​​شرمنده اگه قاطی پاتی حرف زدم چون سرم درد میکنه و چیزی حالیم نیست.

باید بخوابم :|

​​​​ساعت 3 شد. 

​​​​عح

🚬

  • (Hyung) Hanae

جوونی و پیری

نظرات  (۸)

  • (پانی پرنسس منه)Kim Hyeon ri
  • خراب اون تشبیه نوجوونی شدم 

    تشبیه برتر ساله اصن...

    پاسخ:
    XDDD
    هییییع خدا
  • ☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
  • کلیشه ها همشون مزخرفن..ولی برای این به درد نخورن چون یا برای همه هستن..یا همه میخوانشون..هرچیزی که مورد توجه همه باشه به درد نخوره..

    بالاخره سرمه ای هم همچنان آبیه مگه نه؟

    عاشق اینجاش شدمTT

    پاسخ:
    اره درسته🚬
    ولی با جمله آخر خیلی موافق نیستم.
    مثلا همین بی تی اس... هر چیزی که زیاد مورد توجه بقیه باشه بد نیست... شاید شانس آورده و مردم بیشتری درکش کردن... 
    هومممم یا چایی. _.

    :>>>>>>💙💙T--------T

    وقتی حدودا ابتدایی- راهنمایی بودم، مثلا ۱۱، ۱۲ سالم بود فکر میکردم نوجوونی خیلی چیز هیجان انگیزیه. کودن بازی هامونو یادت میاد؟ از اون داستان های جادویی عجق وجق که آخرش شخصیت اصلیمون دنیا رو نجات میداد؟...

    فکر میکردم همه تو دوره نوجوونیشون اونجوری میشن منتها در یه مقیاس واقعی تر. مثل این تینیجرای قر و قاطی خارجی همش دنبال دیوونه بازی ان و فقط خوش میگذرونن و... فکر کنم گرفتی منظورم چیه.

    خوشبختانه یا بدبختانه نوجوونی که دارم تجربش میکنم صد و هشتاد درجه برعکسه. اصن همینطور که خودت گفتی این شرایطو خیلی بیشتر از اون چیزی که قبلا فکر میکردم دوست دارم. ولی این که بعدا دوباره کلی نسبت به الان تغییر کنم و بگم واااااح این چه کارایی بود که من کردم؟ یه مقدار که نه، بسیار رو مخه...

    برای همون از یه جایی به بعد همش آرزو کردم که تغییر نکنم... و تا همیشه یه نوجوون کمی تا حدودی کله شق بمونم. به نظرم اینجوری دنیا قشنگ تره... حداقل برای خودم... غیرممکنه ها؟!

    پاسخ:
    دقیقا همونی که گفتی...
    کلی تغییر کنم و بگم وااااح این چه کارایی بود که من کردم!؟
    و بله خیلی رو مخه.. 
    آره دنیا واقعا قشنگ تره اینطوری... 
    ولی نمیشه اصلا تغییر نکرد... غیر ممکنه بنظر من... 
    اگه واقع بین باشیم حتی اگه تو تغییر نکنی، دنیا همیشه در حال حرکت و تغییره و تو برای سازگاری بیشتر باید تغییری در خودت ایجاد کنی.. یا حتی ناخواسته..... 
    انقدر بلا سرت میاد که یادت میره یچیز کوچیک یه زمان هایی خیلی برات ارزش داشته و الان حسی رو در تو برانگیخته نمیکنه... 

    ولی میشه چیزای ارزشمند رو نگه داشت و از یه خط مشخص عبور نکرد... 
    من فقط دلم نمیخواد از این راه مشخصی که بزرگترا یا مامان باباها ازش عبور کردن رد بشم...دلم میخواد تا وقتی میمیرم و یه پیرزن فرتوت شدم همچنان ذهنم باز باز بمونه.
    دلم می‌خواد تا ماکسیمم حالت ممکن از خیلی از ارزش هام دست نکشم. 

    او راستی پروف جدیدتم مبارک D:

    عکس پست را نیز دوست بداشتم^^

    پاسخ:
    عه مرسی ^--^\
    بازم مرسی^-^ آره منم خیلی زیاد ازش خوشم اومده


    +چطوری متوجه تغییر پروفایل میشن؟ آخه باید یه نظر جدید بذارم که پروفایلی که قبلا داشتم تو وبت تغییر کنه...یا ن؟

    واقعا وقتی به بچگیم نگاه میکنم یا همین دو سه سال پیش من چقدر سطحی نگر بودم!چقدر همه چیز رنگین کمونی بود و بعد یه دفعه بوم! انگار منو از توی حوض رنگین کمونی توی یه یه اقیانوس آبی که هر چی پایین تر میرم سیاه تر میشه..
    ولی واقعا حس خوبی داره نوجوون بودن توی این دوره..چون تو حداقل افکار عصر حجری بزرگترا رو نداری و همین هم حس خوبی داره..
    کلا یه طوری شده هممون حتی با یه لیوان آب هم خوشحال میشیم!._.
    وقتی به گذشته نگاه میکنم یه دختر نپخته رو میبینم که هیچی نمیدونست هنوزم همونم ولی به قول تو میخوام حداقل نوجوونی مسخرم یادم بمونه:)یادم بمونه چکار کردم..
    وای من وقتی به داداشم نگاه میکنم خودمو میبینم همون دختر کوچولو کلاس سومی و میدونی این دردناکه و دلم نمیخواد راه مزخرفی که خودم رفتم رو اون بره...دلم میخواد کمکش کنم و یه راه دیگه رو نشونش بدم ولی:")..

    پاسخ:
    آره دقیقا درسته...
    خوبه که با یه لیوان آب هم خوشحال شیمXD کلا راز بقا تو این کشور همینه. 
    البته من اگه حال و حوصله نداشته باشم و حالم خیلی بد باشه برام ماشین بخرن باز خوشحال نمیشم ولی چیزایی که نوشتم مال وقتایی هست که یه انسان نرمالمXD

    آره منم دلم میخواد راه بهتری رو بهش نشون بدم یا نذارم همون چیزای همیشگی رو تجربه کنه اما لازمه.. 
    لازمه که تجربه کنه و یاد بگیره... 
    کاری که من میتونم بکنم اینه که تنهاش نذارم..
    اون یه خواهر بزرگتر داره که میتونه همچیو بهش بگه
    برخلاف من که هیچ کسی رو نداشتم. 

    ما راجب این موضوع دو ساعت تو پارک حرف زدیم و باباهامون دنبالمون گشتن نه؟ :")

    پاسخ:
    درسته کیدو:)
    ما دو ساعت تمام حرف زدیم و باباها از نگرانی جان دادن.
    چه وقت های خوبی بودن... 
    پر از معنی و مفهوم بودن... 







    +شاش رو فاکتور میگیرم. 

    نوشته هایت رو دوست ^-^ ...♡ 

    پاسخ:
    منم خودت را دوست کیوتک ‌^-^💕💕
  • ☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
  • منظورم جمله هان*-*

    این ایموجی سیگارو به اسم خودت سند زدیD:

    پاسخ:
    اوهوم *-*

    D:
    راست میگیا
    اصن منو با همین بشناسینXDDD
    🚬🚬🚬

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">