Hanae_Dark blue

×We won't be erased†

Hanae_Dark blue

×We won't be erased†

Hanae_Dark blue

AURA
𝑯𝒆 𝒔𝒂𝒊𝒅, "𝑶𝒏𝒆 𝒅𝒂𝒚 𝒚𝒐𝒖'𝒍𝒍 𝒍𝒆𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒔 𝒘𝒐𝒓𝒍𝒅 𝒃𝒆𝒉𝒊𝒏𝒅 𝑺𝒐, 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒂 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒓𝒆𝒎𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓"

画師
オーラ

خوش اومدید
من هانائه م و اینجا جایگاهی برای پردازش تفکراتمه
*:・゚ (・o

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۰
بهمن

دیروز رو به موت بودم... 

حیف شد.. فرصت خوبی بود.. داشتم به رحمت ایزدی میپیوستم.

جمعا تو یه روز 9 بار بالا آوردم.

2 بار سرم زدم.

و به شمار از دست رفته ای قرص و دارو خوردم.

اگر بپرسید چرا... دلیل خاصی نداره.. بارها هم گفتم که معده من ضعیفه. 

دلیل ناراحتیم اینه که تولد دوستمو از دست دادم... قرار بود سورپرایزش کنم. 

بدنم به قدری سست شده که میترسم اگه راه برم بخورم زمین.

 

+گفتم یه فیلمی بذارم تا حواس هممون پرت بشه.  

اولش مامانم خوشش اومد.. بعد گفت که دیگه از این چیزای تخیلی نذارم چون اعصاب خردشو خرد تر میکنه.

​​​​خواستم روحیمون بهتر بشه.. 

رسما ریدمان تر شد. 

دیگه واقعا نمیدونم سرمو کجا بکوبم. 

تقصیر خودمه خب... با بقیه چیکار داری... بتمرگ رو تخت دیگه!! 

انقد بدم میاد وقتی همه کاسه کوزه ها آخرش رو سر من شکسته میشن.

​​

 

"مدرکی تاریخ دار، برای معلمان عزیزتر از جانم تا بیشتر از این دهنمو سرویس نکنن" 

  • (Hyung) Hanae
۲۷
بهمن

مشغله ذهنی قدیمیم با خوندن یک جمله از دینی دوازدهم دوباره پدیدار شد:


دوره جوانی دوره انعطاف پذیری، دگرگونی و دوره پیری
دوره کم شدن انعطاف و تثبیت خوی ها و خصلت هاست.

قدیم تر ها وقتی یه دختر شیطون و بی دغدغه بودم،نمیتونستم فلسفه جوونی، سیگار، معتاد شدن یا خودکشی رو درک کنم...با کسی در این مورد حرف نمیزدم اما توی ذهنم افسردگی یچیز پوچ و بی معنا تجسم شده بود. یچیز بدرد نخور یا یه بهونه برای از زیرکار در رفتن.
هر چی باشه زندگی رنگین کمون داره... میتونی زیر بارون برقصی... میتونی با چکمه های قرمز بپری تو چاله های آب..
زندگی کلی ستاره داره..
خب زندگی که خیلی قشنگه
کافیه رو زخم یکی مرهم بذاری تا بشه عین قبلش.افسردگیش هم دود میشه میره هوا... 

 

بزرگ تر شدم...
حالا اینطوریم: من چه زری زدم؟
اصلا مگه من زر زدم!؟
کسی نشنید که ...
و کسی هم شترمو ندید(برگرفته از شتر دیدی ندیدیXD)

 

مثال های بیشتری هم هستن و خب طبیعیه...کدوم بچه ای وقتی تازه از شکم مامانش درومده میگه:
« در مکانیک کلاسیک، جهان را می توان اندازه گیری کرد و رفتار پدیده‌ها دترمینیستی است؟ »
:|||||

و کدوم یکی از ماها تفکرات کودکیمون دچار هیچ تغییر نشده؟ هیچ کس.. اصلا راه نداره همچین چیزی

 

 زندگی انسان به چهار قسمت تقسیم شده... کودکی، نوجوانی و جوانی، بزرگسالی و در اخر کهن سالی(حالا تقسیم بندی های دیگه ای هم هستن. به درک.. شما اصل موضوع را دریاب)

چیزی که میخوام بگم در واقع به زیر و رو شدن مربوطه..  دوباره برنامه ریزی شدن.. جابجایی ارزش ها. 

کوچ کردن از یکی از این قلمرو ها به دیگری، چنین تحولات عظیمی در من ایجاد کرده و من منظورم افزایش قد یا افزایش علم نیست...من افراد بزرگتر از خودم رو درک نمیکردم. 

من بسیاری از مشکلات رو ساده تلقی میکردم. 

من فکر میکردم تک تک عقایدم درستن.

منظورم اینه که اگه باز تغییر کنم،آیا دوران نوجوانیم هم مسخره بنظر میاد؟چیزی که الان هستم...

اگه تا قبل پیر شدن نمیرم... اگه احتمالی وجود داشته باشه تا زنده بمونم یا سرطان معده نگیرم، آیا روزی مثل مامان بزرگای الان، بخاطر جوونا غرغر میکنم؟ 

اگه به مامان بزرگای الان(اکثرشون) درمورد لزبینا توضیح بدیم و سعی کنیم که قانعشون کنیم، چه واکنشی نشون میدن؟ 

من هم قراره در مورد اتفاقات و تغییرات جدید آینده از همین واکنش ها نشون بدم؟

​​​​

نوجوانیِ منو(یا به عبارتی اکثر مارو) میشه به یک تپاله یا یک تپه پشگل پر از ناامیدی و حسرت های سرکوب شده تشبیه کرد.
آرزوها و امیدهایی که مثل ستاره های دنباله دارن در کسری از ثانیه ناپدید شدن...
ولی اعتراف میکنم که با تک تک اشک هایی که ریختم... با تک تک روز هایی که آرزوی مرگ کردم باز هم قشنگه. 
احساس میکنم آزادم... آزادم تا فکر کنم.
آزادم تا مثل یه احمق هر روز رویاپردازی کنم، هنوز که هیچ چیزی معلوم نیست.
آزادم تا هر جور که عشقم میکشه تفکراتمو تغییر بدم
حصار های عصر هجری جامعه رو در ذهن خودم نابود کنم..

"من در انعطاف پذیر ترین حالت ممکن خودم قرار دارم."
من میتونم معنای زندگی رو فقط با خوندن یه کتاب جدید بکل عوض کنم..
من میتونم کل امید یک روزم رو در بوی چایی و کیک کافه مورد علاقم خلاصه کنم..
جایی که حرفی نمیزنم..
فقط نگاه میکنم،هر چیزی که دوست ندارم رو با تصوراتم از اون محیط حذف میکنم و از باقی چیزهایی که خیلی بیشتر دوستشون دارم لذت میبرم.
من میتونم فقط بخاطر رگه نوری که روی میز تحریرم میفته خوشحال تر بشم.
تک تک شب هایی که بخاطر خواب های بد و ترس های متنوع نفسم بند میاد،همچنان قدرتشو دارم که به خودم دروغ بگم: «درست میشه!» 

من هر چقدر هم که کله شق باشم، هر چقدر هم که گاهی زیادی وراج و پرذوق یا گاهی زیادی سرد و بی روح باشم،
من مطمئنم تو این دوره سیاه،بیشتر از هر دوره دیگه ای، رنگ گرفتم..
بالاخره سرمه ای هم همچنان آبیه مگه نه؟

پس نمیخوام از این دوره با نام "مسخره بازی های نوجوونی" یاد بشه...
نمیخوام این زمان هارو فراموش کنم...
نمیخوام تو دوران پیری هر چیزی که در این زمان ها یاد گرفتم، دورزاری بشه. 

 

خب نمیخوام ولی مگه وقتی بچه بودم هم همینو نمیخواستم؟
مگه نمیخواستم رنگین کمونا و ستاره ها همیشگی باشن؟
اگه بزرگ تر بشم و بخاطر روند طبیعی زندگی اینارو فراموش کنم چی؟
اگه دست خودم نباشه چی؟
آره شاید حتی اتفاقاتی در آینده بیفتن که من بیشتر ترجیحشون بدم...اره شاید همه چیز همچنان به خودم وابسته باشه...
آره شاید بتونم یجورایی به زندگی غلبه کنم..
شایدم نتونم...

چون همین حالا هم اثراتش دارن نمایان میشن. 

​​​​

​​شاید در نظر هر بزرگسالی که اینو میخونه، دختری خام و نپخته بنظر بیام...دختری که کلی نگرانی جدی تر داره اما همچنان به روال طبیعی زندگی گیر داده...شاید تو دل خودشون میگن:« اشکال نداره بزرگ میشه و یاد میگیره.. »

مثل همون وقتایی که خواهر کوچیکترم رو تماشا میکنم... در حالی که قدم به قدم روی جا پاهای من حرکت میکنه و همون چیز های همیشگی رو تجربه میکنه...

و منم عاه میکشم و یاد خاطرات خودم میفتم. 

جالبه حتی این کارو دوست ندارم. 

 اعصابم خرد میشه وقتی به همون نقطه ای میرسم که میفهمم بقیه درست میگفتن و من نابالغ یا سطحی نگر بودم. 

​​شاید هاله آینده هم همینطور درموردم فکر میکرد.

نمیدونم.

یادم رفت ازش بپرسم. 

 

حالم دیگه از فکر کردن بهم میخوره. حالم از فکر کردن به هر چیزی که یه زمانی ذهنمو مشغول کرده بود بهم میخوره.

از هر کلیشه ای بیزارم.

حتی از ولنتاینِ بی تقصیر هم بیزارم. 

کلا مدتیه از خیلی چیزا بیزار شدم و این یه نموره ترسناکه. 

 

​​​​​​شرمنده اگه قاطی پاتی حرف زدم چون سرم درد میکنه و چیزی حالیم نیست.

باید بخوابم :|

​​​​ساعت 3 شد. 

​​​​عح

🚬

  • (Hyung) Hanae
۲۰
بهمن

:| غیبت صغری؟یک روز هم صغری ست خب...

آقا اصلا میدونید چیه؟:| 

هر وقت عشقم بکشه میام هر وقت هم بخوام میرم تو غارم:| 

​​​ببینید دوستان من خودمم هنوز خودم رو درک نکردم.

​​​​​​اگه بتونم این کارو کنم با افتخار داد میزنم:آهای دنیا من کاشف یه معما شدم!!!! 

پس توصیه اولم اینه که هرگز تلاش نکنید منو درک کنید بی فایدست.. *تاسف میخورد*

سرعت تغییر روحیات من از سرعت نور در فضا هم بیشتره. 

 

اومدم یه توصیه دیگه هم بکنم و برم. _. 

"هنگام تلاش برای گردهم آمدن با دوستان خود، برنامه نریزید و فقط عمل کنید" 

من و مائو تاحالا خونه کیدو اینا نرفته بودیم ولی برعکسش زیاد اتفاق افتاده... خیلی وقت بود که برنامه میریختیم و ساعت ها حرف میزدیم که یه روز عملیش کنیم...در آخر سرانجامی نداشت..

خلاصه

میخوام روند قرار گذاشتن دیروزمون رو تعریف کنم. 

از حال کیدو که خبر داشتین... من یه مدت تو فکرم بود که چطوره برم بهش سر بزنم... بعد به فکرم رسید که دست خالی نرم، براش کتاب ببرم و دم در همو بغل کنیم.. سپس قرار شد که به مائو هم بگم و باهم بریم پیشش... 

سپس کیدو گفت که باید بیاین داخل! 

قرار شد بریم داخل و یه شکلات داغ بخوریم و سریع برگردیم. 

باز هم عوض شد و قرار شد که تا 12 شب بمونیم. _. 

دو حالت بیشتر وجود نداره.. یا این وسط فقط ما عرضه برنامه ریزی نداریم یا کلا برنامه ریزی جواب نمیده. _. 

 

+کیدو با وجود اون همه چیزی که لمبوندم بالا نیاوردم بهم افتخار نمیکنی؟ 

+برادر کوچیکتر کیدو رو چلوندم. 

+کیدو لای کتابه یه کاغذ کوچیک گذاشته بودم امیدوارم که ایگنور نکرده باشی:|

+من و کیدو از مائو بخاطر عوض کردن فونت وبمون ممنانیم._. \

چطور شده؟ *-*

+جفنگ به جفنگ چه ربطی به پلنگ به پلنگ دارد؟ * منشور طلایی استلا*

کاری نکنید از منشور جفنگیات خودم هم رونمایی کنم.

+دوستان عزیز دیروز بهم گفتن که اینجا تو بیان خودمو درست ادا نمیکنم و شماها منو دارک تر از واقعیت میبینین.. 

​​مگر شما با روحیات لطیف و سافت من آشنا نشده اید؟XD

+این دفعه براتون ستاره اومد؟که پست جدید گذاشتم

  • (Hyung) Hanae
۱۸
بهمن

Hey guys welcome back to my channel

:| از تاثیرات وقت گذرانی زیاد در یوتیوبه.. توجه نکنین

یه ذره هم احتمال نمیدم که کسی اینجا survivor Turkey 2021 رو تماشا کنه ولی اگه احیانا نگاه میکنین بدونین که من باز تیکم گرفته...تیک عصبی بنام "شیپ اند عر"

و دو نفرو خیلی باهم شیپ میکنم.( اگه دیدین که ندیدین حدس بزنید)

تازه دختره جزو خاص ترین افرادی هست که تاحالا دیدم. 

یه الهام جدیده برام. 

anyway

بریم سوالارو جواب بدیم.. 

1)راست دستین یا چپ دست؟ 

راست دست

 

2)نقاشیتون در چه حده؟ 

خب حقیقت اینه که خیلی خوبه...از اول عمرم دارم نقاشی میکشم و بین باقی استعداد هام بنظرم نقاشی بزرگترین استعداد منه. بهش خیلی ایمان دارم. 

 

3)اسمتونو دوست دارین؟ 

دوست ندارم. 

عاشقشم!! با تمام وجودم عاشق اسمم هستم. 

ازت ممنونم مامان.

شماها اصلا اسم واقعی منو نمیدونین. _. 

اسمم "هاله" هست^^ 

(هانائه هم یه اسم ژاپنیه که خیلی دوسش داشتم و شبیه اسم خودم بود برای همین انتخابش کردم.)

راستش بچه که بودم اسممو دوسش نداشتم چون هیچ کسی دوروبرم اسمش شبیه من نبود. _. 

من تو کل عمرم فقط یبار یه هاله دیگه رو از نزدیک دیدم. 

​​​​​

4)شیرینی یا فست فود؟ 

Both

ولی بستگی داره تو اون لحظه چی هوس کنم. 

 

​​​​​​5)دوست دارین که قد همسر آیندتون چقدر باشه؟ 

همسر همسر نکنید.من حال خودمم ندارم اما بصورت کلی فرقی نمیکنه چون نصف بیشتر مردم کشور از من قد بلند ترن :|

چمیدونم مثلا 170 

 

6)عمو یا دایی؟ 

هیچ کدوم

البته عمو ندارم اصلاXD

حال میکنین جوابو؟ 

 

7)خاله یا عمه؟ 

هیچ کدومو ندارمXDDD

بقیه: تو چی داری پس؟ 

 

8)عدد مورد علاقتون؟ 

4

 

9)با کی بیشتر از همه صمیمی هستین تو بیان؟ 

مائو و کیدو دوستای مجازیم نیستن پس حسابشون نمیکنم.. 

با یومیکو و موچی..

 

10)مامان باباتون تو بیان، کی عه؟

من خودم مادری دلسوز و فداکارم ب_ب

من مادری نمونه

و برادری استوار هستم. 

هیونگ شما عزیزان. 

راستی هیونگ یعنی داداش بزرگه

ب_ب

خودم مامان بابای بیانی ندارم

من یتیمم

​​​​​​

11)رو جنس مخالف کراشی؟ 

ببینید من از وقتی بدنیا اومدم، از اولین کراشم که اسپایدرمن بود بگیرین، تاحالا طوماری دارم از سلبریتی ها، کاراکتر های انیمه ای، کتابی.. بطور کلی از هر نقطه جهان در حال جمع آوری کراشم:| فک کنم تا بمیرم ادامه پیدا کنه این روند. 

اما تو واقعیت جز یکی دوبار رو کسی کراش نزدم. 

الانم هیچ کس. 

 

12)مترو یا قطار؟ 

فک کنم قطار... مترو خیلی سوار شدم ولی قطار نه... 

البته مترو هم فانتزی های مخصوص خودشو داره برامD:

دوست دارم تو مترو نقاشی بکشم یا آهنگ گوش کنم. 

قطار، کوپه دنج و چای و کتاب. 

بیرون قطار هم طبیعت و درخت باشه بی زحمت *-*

 

13)بنظرت شادی یعنی چی؟ 

با مائو موافقم:

یعنی نخوای اون لحظه تموم شه

 

14)سه تا از صفاتت؟ 

. _. سخته

اممم مثلا

خلاق،واقع بین،منطقی

 

15)اگه میتونستی هویتت رو عوض کنی ، دوست داشتی جای کی باشی؟

نمیخوام هویتمو عوض کنم ولی دوست داشتم جای بعضی شخصیت های انیمه ای باشم. الان حضور ذهن ندارم یه فرد خاصو

+من چه وقتی شده که چیزی رو حضور ذهن داشته باشم؟ 

+اوکی معلومه که دوست دارم جای استایلیست های اعضای بنگتن هم باشمXD

​​​​​

16)الان از چی ناراحتی یا چی اذیتت میکنه؟ 

بعضی مشکلات خانوادگی

فشار درس

فکر آینده

+و خب من همیشه خدا دلتنگ مامان بزرگمم چون تو یه شهر نیستیم. 

 

17)به چی اعتیاد داری؟ 

فک نکنم اعتیادی داشته باشم. 

ولی بدون آهنگ یا چایی قطعا حالم خیلی بد میشه. 

 

18)اگه میتونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه چی میگفتی؟

​​​​ راستش فک نمیکنم خیلی اهمیتی داشته باشه چون حرف های تکراری یه دختر نوجوون برای کسی تاثیرگذار نیست اما دوست دارم بگم که: لطفا به کسایی که زندگی خوبی ندارن،غذا یا جای خواب ندارن، به بیمارا یا بچه های یتیم کمک کنید.

بهترین نسخه خودتون باشید چون کسی مثل شما وجود نداره.خودتون رو دوست داشته باشید. 

​+بنظرتون من شبیه کسی هستم که براش مهمه بیشتر از یه جمله شد؟

 

19)پنج چیز که خوشحالت میکنه:

من تو خلاصه کردن چیزایی که دوست دارم اصلا خوب نیستم چون همیشه یچیزی جا میمونه. 

موفقیت

بی تی اس

لوازم تحریر..مثل مایلد لاینر یا دفترهای قشنگ... 

کتاب

دریافت پست سفارشی یا کادو و نامه

مسافرت با کسایی که دوسشون دارم. 

رسیدن به خودم، مراقبت از ظاهرم و هم از روحم.. 

( وای منو باز ببرین Kinokuniya... قسم میخورم پتو میندازم شبو همونجا کنار کتابا و مانگاها میخوابم.... یبار توی یکی از مسافرت هامون رفتیم اونجا.. تاحالا تو کل عمرم همچین فروشگاه بی‌نظیری ندیده بودم...حاضرم تمام وعده های غذاییمو نصف کنم تا با پولش باز بتونم از اونجا خرید کنم..)

باید این لعنتی رو میخریدم...

گرون بود... گرون بود... گرون بود..خیلی گرون بود.. 

*نفس عمیق میکشد*

 

20)اگه میتونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت میکردی؟ 

 عجله نکن اول از حست مطمئن شو.. از چیزی هم نترس

بخاطر چیزی استرس نداشته باش خودت چیزی برای خوشحالی پیدا کن.

از چیزی که فکر میکردی خیلی بهتری. 

 

21)چه عادتا/رفتارایی دارین که باعث آزار بقیه ست؟

بی پرده سخن نگفتن. 

 

22)صبحا اگه مامان/بابات بیدارت میکنه چجوری اینکارو انجام میده

معمولا خودم بیدار میشم ولی اواخر همش به بابام میگم که بیدارم کنه... 

آخه از بچگی از همون اول ابتدایی بابام بیدارم می‌کرد... 

چطوری این کارو انجام میده؟ 

بابام: بلند شو..پاشو زود باش! 

من:بیدارم... بخدا بیدارم

میره

دوباره میخوابم

میاد

وانمود میکنم که داشتم حاضر میشدم :>

23)کراشاتون تو مدرسه؟

هیچ کس

 

24)تاحالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟

سوتی که زیاد میدمXD

 ولی تاحالا دردسر نشده

 

25)یه جمله تاثیرگذار برای مخ زنی؟ 

مخ زنی واقعا کار بدردنخوریه:/

 

26)چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین وجود داره؟

فک کنم هیچی

 

27)یه دروغی که اینجا ب ما گفتین؟

اونم فک کنم هیچی

 

28)تو بیان چند تا اکانت دارین؟ 

همین یدونه

 

29)اولین دوستتون تو بیان؟

موچی T. T

 

30)چند بار تو وبتون چس ناله گذاشتین؟

سه چهار بار

 

اینم از این^^

در پناه حق باشین. _. خدافظ🚬​​

  • (Hyung) Hanae
۱۴
بهمن

بعضی آدما عادت دارن دلایل چرت و پرت و بهونه های مختلفی بیارن و اون رو با کلمات زیبا و جملات تاثیر گذار زینت بدن تا هرجور شده بقیه، و مهم تر از همه خودشون رو قانع کنن که چیزی که بهش علاقه دارن خاص و درسته.

و در آخر حرفشون رو به کرسی بنشونن و احساس قدرت بیشتری کنن. 

اگه با کسی لج داشته باشن،تک تک رفتار ها و سلایق اون فرد تبدیل به گناهی کبیره و کاری دور از عقل و منطق میشه ...بصورت خودکار یا به قول خارجی ها بطور "اتوماتیک" نسبت به هر چیزی که مربوط به فرد مورد نظره گارد میگیرن..و از هر فرصتی که دستشون بیاد برای تبلیغ تفکراتشون استفاده میکنن تا افراد بیشتری رو بصورت مستقیم و غیرمستقیم در جبهه مقابل اون فردی که باهاش لج دارن قرار بدن.

تک بعدی نباشید خواهش میکنم!!

گفتن نظرات شخصی از یجا به بعد میشه تحمیل... میشه تحقیر!!!

با دفاع از حق خیلی فرق داره...با بعضی نقد کردن ها فرق داره. 

خواهرم، برادرم،... 

ذره ای برام مهم نیست چه سبک آهنگی گوش میدی. 

به اندازه چس برام اهمیت نداره چجور لباسی میپوشی. 

 هیچ کاری با افرادی که طرفدارشونی یا گروهی که دوسشون داری ندارم چون تاریخ مصرف این رفتار های بچگانه م خیلی وقته که گذشته.

هر چیزی که دوسش داری به خودت مربوطه.

هیچ کاری با سلایقت هم ندارم.

​​​​​توهم کاری با من نداشته باش و به زندگیت برس و همون وقتی رو که صرف نقد کردن سرتاپای زندگی بقیه میکنی، خرج یادگیری املای درست واژگان فارسی کن.مثل خود من.منم بی نقص نیستم. 

یا اصلا برو به افق بنگر...

همه ما خاصیم، هممون به یه سری چیزا علاقه داریم و از یه سری چیزا بدمون میاد.. هممون سبک زندگی خودمونو داریم. 

تو هم خاصی، بخدا خاصی

مثل هر انسان کوفتی که تو خیابون یا صف نانوایی میبینی خاصی

نظرت چیه یقمونو ول کنی؟^^

  • (Hyung) Hanae
۱۲
بهمن

 

 

Ghost by Jacob Lee

  

Ghost

روح

I see you standing there

میبینم که اونجا ایستادی

Don't turn away

روت رو بر نگردون

I want you to stay

دلم میخواد بمونی

Ghost, what's your name?

روح! اسمت چیه؟

Why so surprised? I'm interested

چرا انقدر هیجان زده‌ای؟ علاقه‌مندم(بدونم)

You're just a soul that blends into the crowd

تو فقط یک روح هستی که با جمعیت ترکیب شده...

I hear you so loud no one else hears a sound

من خیلی بلند میشنومش اما بقیه هیچ صدایی نمیشنون

You reach out your hand no one else feels a thing

تو دستت رو دراز میکنی اما کسی چیزی احساس نمیکنه

And I'm just a stranger who could be a friend

و من هم فقط یک غریبه‌ام که میتونه دوست هم باشه

You could have been so great

تو میتونستی خیلی عالی باشی

!I won't let you slip away

من نمیذارم همینجوری بزاری بری

Is there any hope for us left

اصلا امیدی برامون باقی مونده؟

Even a Ghost needs a friend

حتی یه روح هم به دوست نیاز داره...

 can take you away, so far away

میتونم تو رو بِبَرَم یه دور دست ها

Ghost, I'll make sure they all see

روح! مطمئن میشم که همه میبینن

The kind of man, that you can be

اون انسانی رو که تو میتونی باشی

Open your lungs and inhale my words

ریه‌هات رو باز کن و کلماتم رو تنفس کن

I see in your eyes a reflection of hurt

انعکاسِ آسیب دیدگی هات رو توی چشات میبینم

The book in your mind hasn't come to an end

کتابِ توی ذهنت هنوز تموم نشده!(همه چیز هنوز تموم نشده)

There's always a page, that hasn't been read

همیشه یه صفحه هست که هنوز خونده نشده(همیشه یه راهی هست)

 

Even a Ghost needs a friend

حتی یه روح هم به دوست نیاز داره..:) 

​​​​​
+تا مدت زیادی عاشق این آهنگ میمونم 
ಥ‿ಥ

  • (Hyung) Hanae
۱۰
بهمن

 

 

 

아직도 나는 내게 머물러있다
목소린 나오질 않고 맴돌고만 있다
저 까만 곳
잠기고 싶어 가보고 싶어

نفسم رو حبس می‌کنم و وارد دریای خودم میشم
با گریه‌ی زیبا و غم‌انگیز خودم روبه‌رو میشم
یه روز توی تاریکی 

می‌خوام برم پیدات کنم و باهات حرف بزنم
امروز می‌خوام بیشتر بشناسمت

بازم با خودم تنها می‌مونم، 
بی‌صدا تو این مکان تاریک گشت میزنم
دلم می‌خواد زندانی بشم، 
دلم می‌خواد رها بشم و برم. 

 

پ. ن)بچه ها یکیتون آهنگ Artistry رو گذاشته بود وبش.. یادم نمیاد کی بود.. خلاصه دستش درد نکنه خیلی قشنگه☁️

 

پ. ن) https://youtu.be/TGwfuosDjRw

( یوتیوب)

این آهنگ سنتی شده ی On از بی تی اسه عه... کلا رفتم تو نخ آهنگای سنتی شده کیپاپ و یا آهنگای دیگه.. خیلی باحالن. __.

تم مصری/چینی دارن🌙

 

  • (Hyung) Hanae
۰۹
بهمن

 

باورم نمیشه اما این چند روز، هر چیزی که یه زمانی از روبروشدن باهاشون واهمه داشتم،با اشکال مختلف و متنوع سراغم اومدن...و منو به تفکر واداشتن... انگار نوبت یه تغییر درونی دیگه رسیده.. 

یاد استاد اُدوِی تو پاندای کونگ فوکار افتادم. _. 

My time has come.. 

من خیلی سخت رو کسی حساب باز میکنم و کسی راحت نمیتونه منو ناراحت کنه ولی وقتی به کسی اعتماد کنم و اونو وارد دایره ایمنم کنم،آسیب زدن به من خیلی آسون تر میشه. 

 

من قبلنا خیلی خشن تر بودم... نه بهتره بگم تندرو تر بودم.. و یه سری چیزا جلوی چشمو گرفته بودن و من بدون اینکه حواسم باشه،به بعضیا آسیب زدم... هنوزم پشیمونم...کاش یه روز بتونم معذرت بخوام..اون اتفاق منو داغون کرد.. حالم از خودم بهم می‌خورد

"من نباید به کسی صدمه بزنم" 

مشکلات دیگه ای هم روز به روز اضافه میشدن و من حال جنگیدن باهاشونو نداشتم... ضعیف شدم و آسیب پذیر.. 

و حالا نوبت بقیه بود که بهم آسیب بزنن...مثل اینه که به کفتری که نای پرواز کردن نداره تیر بزنی... 

anyway

در همون احوالات بودم که نمیدونم دقیقا چی شد... نمیدونم جرقه شروع یه سری چرخه دنباله داری که باعث تغییر چیزی در درونم شد چی بود..یه اتفاق.. یه سری کتاب.. چند تا فیلم... چند تا نشونه.. چند تا حرف..شاید سه سال پیش.. 

همشون باعث شدن که هانائه آینده به کمکم بیاد..

شده تاحالا یه کسی رو ببینید که قبلا ندیده بودید... و هرچی باهاش آشنا بشید بیشتر متوجه بشید که این فرد دقیقا همون کسیه که شما فکر می‌کردید هیچ وقت نمی‌تونید مثل اون رو در این دنیا پیدا کنید؟ هانائه آینده همچین کسی برای من بود... دوست داشتم مثل اون عاقل، بالغ و منطقی بشم...همین طور هم شد... دستمو گرفت و بزرگ ترین الهام زندگی من شد..اون هر چیزی که من میخواستم رو داشت.

هانائه و هانائه آینده به زندگی باهم ادامه دادن..و هانائه روز به روز به هانائه آینده نزدیک تر میشد...اما در طی این چند ماه و بخصوص اواخر اتفاقاتی افتاد که خیلی ناراحتم کرد.. ایمانم به افراد نزدیکم از بین رفت.. باز احساس کردم که گم شدم.. تنها توی یه چاه عمیق...کاملا بی حس شدم. ​​​​

و چیزهایی که یه زمانی فکر بهشون عذابم میداد، حالا دیگه ناراحتم نمیکنه..جالبه..اما بالاخره راست میگن که:

"این بقین که باعث تغییر تو میشن." 

 

یکباره صدای هانائه رو از بالای چاه ‌شنیدم..

"میام کمکت.. 

چیزهایی رو یادت میدم که دیگه کسی نتونه بهت صدمه بزنه" 

هانائه اون بالا بود... اما نه هانائه آینده.. 

بلکه هانائه گذشته... 

آره همون هانائه کوچولوی 13،14 ساله...بهم گفت که تعلیماتِ هانائه آینده تموم شده و حالا از پیشم رفته و تو آینده منتظرمه..هانائه گذشته میخواد تکه های گمشده درونم رو برام کامل کنه...و منم دستشو گرفتم.

ایمان دارم که میتونه منو قدرتمند کنه.

با گذشت زمان... 

☁️

 

پ.ن)​​​​داشتم فک میکردم که آیا امکان داره اندام های حرکتی ما آدما وستیجیال بشه؟ XD

یعنی به نوعی محو و کم کاربرد بشه چون باتوجه به شرایط، خیلی کم ازشون استفاده می‌کنیم. 

 

پ. ن)این روزا در حال جمع آوری نوتیس از یوتیوبران نامدارم:|

من فقط نظرمو کامنت میکنم و اونا جواب میدن ب_ب

 

پ. ن)سلنا داره آلبوم میده :)

 

​​​​​پ. ن)یه مدته همش بالا میارم :|

نکنه بکرزایی کردم؟ حاملم یعنی؟ XD

​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​

  • (Hyung) Hanae
۰۵
بهمن

 

امروز صبح ساعت 7:45 بلند شدم... چون فکر میکردم کلاس شیمی داریم اما ظاهرا برگزار نشد...خوب شد که نمیدونستم چون امکان نداشت زود پاشم:|

یکم درس خوندم

حوالی ساعت 11 صدای یه گربه زمین و زمانو برداشت...ناله می‌کرد..قبلا هم صداشو شنیده بودم اما اینقدر پافشاری نمی‌کرد.

عزم خود را جزم کرده سپس شتابان لباس خود را پوشیده(حتی ندانست چه پوشیده)و سوی او شتافتم.

"گوشت رو گذاشته بودم توی ماکروویو"

خونه ما آپارتمانه و چون حیاط دار نیست نمیتونم سریع به امداد حیوانات بی پناه بشتابم._. و همیشه فرصت رو از دست میدم، مامانم هم بهم گفت بهش نمیرسی

ب_ب

فکر کردم:"نمیره... همونجا میمونه... کجا میخواد بره...همونجا نشسته"

 شانس باهام یار بود..یافتمش! 

هوا یخ یخ بود و زمین لیز و برفی.. اما نیفتادم و غذاشم دادم^.^

گربه مثل بقیه گربه ها نبود،جور خاصی از آدما فرار می‌کرد... 

مثل من ازشون خوشش نمیومد. 

برگشتم بالا و از پنجره نگاش کردم...پرید بالای پشت بوم یه خونه و با حرکات عجیب غریب کششی خودش رو از لای میله ها رد کرد.. 

و بعد یه پیرمرد رو دیدم...فک کنم از اون حاضر جوابایی بود که زیرلب به همه فحش میدن و بد عنقن ولی وقتی بهشون محبت کنی دست و پاشونو گم میکنن..

مثل اوه..​​​​​​یا کارل فردریکسن تو انیمیشن Up.. 

هزار بار با آچارش لوله کشی گاز رو انگولک کرد و بر‌گشت خونه و باز دوباره برگشتXD

گربه هم پس از تقلای فراوان بالاخره یه جای مناسب رو زیر نور خورشید پیدا کرد و خوابید.. 

منم رفتم بخوابم..( دارم میرم که بخوابم)

اتفاق خاصی نیفتاد.. تازه روزام اصلا قشنگ نمیگذرن اما زندگی گاهی یواشکی میگه : یه کوچولو نگام کن.

 

پ. ن)به پست ها و کامنت هاتون سرخواهم زد نگران نباشین.. منتظر فرصت مناسبم☁️🌙

  • (Hyung) Hanae