باورم نمیشه اما این چند روز، هر چیزی که یه زمانی از روبروشدن باهاشون واهمه داشتم،با اشکال مختلف و متنوع سراغم اومدن...و منو به تفکر واداشتن... انگار نوبت یه تغییر درونی دیگه رسیده..
یاد استاد اُدوِی تو پاندای کونگ فوکار افتادم. _.
My time has come..
من خیلی سخت رو کسی حساب باز میکنم و کسی راحت نمیتونه منو ناراحت کنه ولی وقتی به کسی اعتماد کنم و اونو وارد دایره ایمنم کنم،آسیب زدن به من خیلی آسون تر میشه.
من قبلنا خیلی خشن تر بودم... نه بهتره بگم تندرو تر بودم.. و یه سری چیزا جلوی چشمو گرفته بودن و من بدون اینکه حواسم باشه،به بعضیا آسیب زدم... هنوزم پشیمونم...کاش یه روز بتونم معذرت بخوام..اون اتفاق منو داغون کرد.. حالم از خودم بهم میخورد
"من نباید به کسی صدمه بزنم"
مشکلات دیگه ای هم روز به روز اضافه میشدن و من حال جنگیدن باهاشونو نداشتم... ضعیف شدم و آسیب پذیر..
و حالا نوبت بقیه بود که بهم آسیب بزنن...مثل اینه که به کفتری که نای پرواز کردن نداره تیر بزنی...
anyway
در همون احوالات بودم که نمیدونم دقیقا چی شد... نمیدونم جرقه شروع یه سری چرخه دنباله داری که باعث تغییر چیزی در درونم شد چی بود..یه اتفاق.. یه سری کتاب.. چند تا فیلم... چند تا نشونه.. چند تا حرف..شاید سه سال پیش..
همشون باعث شدن که هانائه آینده به کمکم بیاد..
شده تاحالا یه کسی رو ببینید که قبلا ندیده بودید... و هرچی باهاش آشنا بشید بیشتر متوجه بشید که این فرد دقیقا همون کسیه که شما فکر میکردید هیچ وقت نمیتونید مثل اون رو در این دنیا پیدا کنید؟ هانائه آینده همچین کسی برای من بود... دوست داشتم مثل اون عاقل، بالغ و منطقی بشم...همین طور هم شد... دستمو گرفت و بزرگ ترین الهام زندگی من شد..اون هر چیزی که من میخواستم رو داشت.
هانائه و هانائه آینده به زندگی باهم ادامه دادن..و هانائه روز به روز به هانائه آینده نزدیک تر میشد...اما در طی این چند ماه و بخصوص اواخر اتفاقاتی افتاد که خیلی ناراحتم کرد.. ایمانم به افراد نزدیکم از بین رفت.. باز احساس کردم که گم شدم.. تنها توی یه چاه عمیق...کاملا بی حس شدم.
و چیزهایی که یه زمانی فکر بهشون عذابم میداد، حالا دیگه ناراحتم نمیکنه..جالبه..اما بالاخره راست میگن که:
"این بقین که باعث تغییر تو میشن."
یکباره صدای هانائه رو از بالای چاه شنیدم..
"میام کمکت..
چیزهایی رو یادت میدم که دیگه کسی نتونه بهت صدمه بزنه"
هانائه اون بالا بود... اما نه هانائه آینده..
بلکه هانائه گذشته...
آره همون هانائه کوچولوی 13،14 ساله...بهم گفت که تعلیماتِ هانائه آینده تموم شده و حالا از پیشم رفته و تو آینده منتظرمه..هانائه گذشته میخواد تکه های گمشده درونم رو برام کامل کنه...و منم دستشو گرفتم.
ایمان دارم که میتونه منو قدرتمند کنه.
با گذشت زمان...
☁️
پ.ن)داشتم فک میکردم که آیا امکان داره اندام های حرکتی ما آدما وستیجیال بشه؟ XD
یعنی به نوعی محو و کم کاربرد بشه چون باتوجه به شرایط، خیلی کم ازشون استفاده میکنیم.
پ. ن)این روزا در حال جمع آوری نوتیس از یوتیوبران نامدارم:|
من فقط نظرمو کامنت میکنم و اونا جواب میدن ب_ب
پ. ن)سلنا داره آلبوم میده :)
پ. ن)یه مدته همش بالا میارم :|
نکنه بکرزایی کردم؟ حاملم یعنی؟ XD