امروز صبح ساعت 7:45 بلند شدم... چون فکر میکردم کلاس شیمی داریم اما ظاهرا برگزار نشد...خوب شد که نمیدونستم چون امکان نداشت زود پاشم:|
یکم درس خوندم
حوالی ساعت 11 صدای یه گربه زمین و زمانو برداشت...ناله میکرد..قبلا هم صداشو شنیده بودم اما اینقدر پافشاری نمیکرد.
عزم خود را جزم کرده سپس شتابان لباس خود را پوشیده(حتی ندانست چه پوشیده)و سوی او شتافتم.
"گوشت رو گذاشته بودم توی ماکروویو"
خونه ما آپارتمانه و چون حیاط دار نیست نمیتونم سریع به امداد حیوانات بی پناه بشتابم._. و همیشه فرصت رو از دست میدم، مامانم هم بهم گفت بهش نمیرسی
ب_ب
فکر کردم:"نمیره... همونجا میمونه... کجا میخواد بره...همونجا نشسته"
شانس باهام یار بود..یافتمش!
هوا یخ یخ بود و زمین لیز و برفی.. اما نیفتادم و غذاشم دادم^.^
گربه مثل بقیه گربه ها نبود،جور خاصی از آدما فرار میکرد...
مثل من ازشون خوشش نمیومد.
برگشتم بالا و از پنجره نگاش کردم...پرید بالای پشت بوم یه خونه و با حرکات عجیب غریب کششی خودش رو از لای میله ها رد کرد..
و بعد یه پیرمرد رو دیدم...فک کنم از اون حاضر جوابایی بود که زیرلب به همه فحش میدن و بد عنقن ولی وقتی بهشون محبت کنی دست و پاشونو گم میکنن..
مثل اوه..یا کارل فردریکسن تو انیمیشن Up..
هزار بار با آچارش لوله کشی گاز رو انگولک کرد و برگشت خونه و باز دوباره برگشتXD
گربه هم پس از تقلای فراوان بالاخره یه جای مناسب رو زیر نور خورشید پیدا کرد و خوابید..
منم رفتم بخوابم..( دارم میرم که بخوابم)
اتفاق خاصی نیفتاد.. تازه روزام اصلا قشنگ نمیگذرن اما زندگی گاهی یواشکی میگه : یه کوچولو نگام کن.
پ. ن)به پست ها و کامنت هاتون سرخواهم زد نگران نباشین.. منتظر فرصت مناسبم☁️🌙