فعلا کامبک نگیم آپدیت بگیم🦕🥤
~واو...سلام
چقدر گذشته؟خودمم نمیدونم.یک سال و نیم؟
چقدر همچی عوض شده
من،ما هممون،خیلیاتون دیگه رفتین:)جای خالیتون همیشه حس میشه...
بنظرم انتشار یه پست جدید لازم بود.خیلی وقت پیش باید این کارو میکردم اما یچیزی مانعم میشد.من میگم یچیزی" ولی نخونید "دلیل خاصی نداشته"
دلیل خاصی داشته...
راستش هنوزم احساس راحتی نمیکنم ولی باید اینجارو آپدیت میکردم حداقل برای خودم.
(امیدوارم بتونم در مدیریت حجم مطالب موفق واقع بشم 🐊)
و راستی از اونجایی که آخرین پستم مربوط به چندین روز قبل اعلام نتایج کنکور بوده بذارید با افتخار داد بزنم که بالاخره موفق شدم!!!!
خب از اول شروع میکنم.
رتبه سال اول کنکورم اصلا بد نبود.(راستش بنظرم خیلی هم خوب بود)با در نظر گرفتن شرایط زندگی و حال روحی و سلامت جسمیم باید خدارم شکر میکردم اما یجورایی میدونستیم اون رتبه به پزشکی نمیرسه و خب هدفم از اول پزشکی بود.
وارد فاز روحی جدیدی به اسم "انکار" شدم چون پشت کنکور موندن هیچ جوره تو کتم نمیرفت./._.
امید واهی به خورد خودم میدادم تا بلکه بتونم از تابستون لذت ببرمXD🥤
راه فرار هوشمندانه ای نبود؟XDDD
(کمدی تلخ🚬)
وای حالا صحنه پاره کننده ای که میگم رو تصور کنید:
مثلا که میخوام انتخاب رشته کنم.
از اونجایی که بابام کاملا واقف بود که عقلم سرجاش نیستXD...خودکار به دست نشسته بود کنارم و ازم سوال میپرسید.
+خب همه پزشکی هارو وارد کنیم.
_آره
+همین دیگه؟
_آره...
+*عزمش را جزم میکند*اهم...و نشد چی؟سال بَ...
_نه
+یعنی کلا قید پشت موندن رو زدی؟:|
_آره
+نمیشه که!!احتمال قبولیت خیلییی کمه
_*دستمال کاغذی بر میدارد*
+منطقی باش!اگه نمیخوای پشت بمونی یه رشته دیگه انتخاب کن:/
_باشه *فین فین*
+فلان رشته رو میخوای؟
_نه *گریه*TT
+این رشته رو چی؟
_نه *گریه*
*وی تمام رشته ها را برشمرد*
Few moments later...
*پدر پس از فحش های پربارش صحنه را ترک میکند*
جدا از شوخی...
خودمم حیرت کردم.ماذا فازای جالبی وجود داشت🐊...کل وجودم گسسته شده بود و تنها چیزی که بهش فکر میکردم پشت کنکور نموندن بود...
در صورتی که قاطعانه مخالفت میکردم بجز پزشکی رشته دیگه ای رو وارد دفترچه نکنم!
پرانتز مهمی این وسط باز کنم!...بحث مقایسه پزشکی با بقیه رشته ها نیست...بحث خواسته قلبی من بود.
با معیار های مسخره مردم این مملکت کاری ندارم که رشته پزشکی و رشته ای مثل هنر رو دو قطب اول و آخر زندگی میدونن.
اتفاقا میدونین بعد از اعلام نتایج نهایی و مواجه شدن با کلمه "مردود" چه راه چاره ای انتخاب کردم؟
رشته هنر!
مامانم اینطوری بود که*خب هنر که خیلی خوبه اصلا از اول میخواستم تو هنر بخونی...
فقط یکم مسئله چیزه... بو داره🐊🐊🐊🐊🐊🐊تو که اصلا کنکور هنر ندادی.🐊تازه خب میخواستی یچیز دیگه برداری از همون رشته های تجربی انتخاب میکردی الان قبول بودی دیگه!
من:نه شما متوجه نمیشید.من فقط پزشکی و هنر رو دوست دارم'-'
خلاصه که با من از معیار های مملکت حرف نزنید.🐊
دیگه خستتون نکنم با همین منوال و بی برنامگی روزگار سپری شد،تا اینکه آخرای مهر مامانم باهام اتمام حجت کرد و فقط یک چیز گفت: کاری رو بکن که در آینده با حسرت نگی کاش فقط یک بار دیگه امتحان میکردم!
بله دوستان اینطوری شد که اول آبان بعد از گالن گالن اشک بالاخره آماده بودم تا دوباره درس بخونم...کتابایی که جمع کرده بودم و پرت کرده بودم یه گوشه رو باز کنم و از اول شروع کنم.
گفتنش الان آسونه،خندیدن به بد خلقی های غیرمنطقیم آسون بنظر میاد ولی زندگیم سراسر سیاهی و تارکی بود.
اتفاق پشت اتفاق...
پشت سر هم دهنم سرویس شده بود(میشود؟) وارد جزئیات ماجراهای دیگه نمیشم.(بهرحال یه روزی از کنترل من خارج میشن^^)
حس و حال پشت کنکور موندنم رو اگه بخوام با یک کلمه توصیف کنم فک کنم "تنهایی" واقعا مناسب باشه.
مثل دختر کوچولویی بودم که با دست شکسته گچ گرفته شده، از بالای بالکن آپارتمانشون بازی همسن و سالاش رو تماشا میکنه.
اون سال همچی به سرعت تغییر کرد،همه رفتن...
حتی خودم هم از خونمون رفتم چون نمیتونستم خوب درس بخونم،تو یه خونه کوچیکی که اجاره کرده بودیم با مامان بزرگم میموندم.مامان بزرگمم بخاطر مریضی اکثر اوقات رو خواب بود.
شت...یادمه خیلی خیلی خوب یادمه:)
حتی بوی اون خونه رو به وضوح بیاد میارم.
بوی گاز کتری فولادی قدیمی،وقتی صبح بلند میشدم تا چایی دم کنم.
بوی عود آمیخته شده با صدای مجبتی شکوری هر وقت که دلم میگرفت و به استراحت نیاز داشتم.
بوی برف!
برف اونسال اردبیل خیلی زیاد قشنگ بود.
تنها نکته مثبتی که اون خونه داشت،بالکن اتاق من بود.
سیگارای توی بالکن رو یادمه.
بالکن:
همزمان با شروع برف،سریال "گل برفی" و "بد و دیوانه" که در حال پخش بودن رو دنبال میکردم.
کیدو هم اون زمان بد و دیوانه رو شروع کرده بود،پیام هایی که بهم میدادیم رو یادمه.
آخرین قسمت گل برفی رو یادمه.مدت ها از وقتی که به اون شدت گریه میکردم میگذشت دیگه نفس کم آورده بودم.
استوری های خواهرم رو یادمه و اینکه چقدر دلم براش تنگ شده بود.
روزای اول رفتن به کتابخونه رو یادمه همینطور یادمه چقدر حالم بد بود.
قرار هایی که وسطا با مائو و کیدو میذاشتیم،وقتی رفته بودیم کافه حس خوب تا قبل از رفتن مائو به خلخال ببینیمش و حرف بزنیم.
روزی که با کیدو و خواهرش در برهوت و سیاهی شب زیر بارون زده بودیم بیرون.
تولد اون سالم رو یادمه.مگه میشه یادم بره
بزرگترین هدیه تولدم بحران های جدید فکری بود!
از نزدیک ترین و معدود ترین آدمای زندگیم چیزایی شنیدم که تو خوابمم تصورشون نمیکردم...
ولی تقصیر خودمم بود.
محمود درویش چه قشنگ توصیفش کرد :
"گمان میکردم آنکه دوستم دارد،
حتی اگر غرقِ در تاریکیام باشم
دوستم خواهد داشت، حتی اگر پر از
زخمهای روانی باشم، حتی اگر قادر به
دوست داشتن خودم نباشم،
او با وجود همهی اینها دوستم
خواهد داشت، اما نه .. هیچکس
خود را به مخاطره نمیاندازد
و دستش را داخل چاه نمیبرد
تاریکی تنها برای ماست ."
با انتظارات اشتباهم بقیه رو خفه کرده بودم.دست خودم نبود...خیلی دوسشون داشتم.
افراطی دل میبندم و در نتیجه ش یادم میره که آدما مشغول زندگی خودشونن و من عضو ثابت و بیمه دار زندگی کسی نیستم.
چه حسی داره وقتی بفهمی بقیه بزور تحملت میکنن؟
اصلا چه فایده ای داره؟
خوشبختانه رو خودم کار کردم و میکنم که دیگه همچین اتفاقی نیفته.فقط باید به جریان طبیعی زندگی اعتماد کنم♡
اگه کسی رو دوست داری باید رهاش کنی.
اگه دوسِت داشته باشه خودش برمیگرده.
"سلنا"
به گالریم نگاه میکنم...
چند ماه قبل کنکور موهامو رنگ کرده بودم.
چند روز بعدشم یادمه. اتفاقی تصمیم گرفتم حالا که موهامم قشنگ شده پاشم برم مهمونی._.\
:Also i wanna add sth...to the boy I loved
after a long long time
^0^I finally got over you hahaaa
روز قبل کنکور رو یادمه.مدتی میشد که برگشته بودم خونه خودمون.
همچی خوب بود تا اینکه ساعت ۲ شب یهو حالم بد شد:|
تصور کنین ساعت سه،سه و نیم صبح کنکوره و من حالت تهوع دارمو اصلا نمیتونم بخوابم.
وحشتناک ترین چیز ممکنه ولی تصور کنین من چقدر فاکدعاپ بودم که در بی احساس ترین شکل ممکن دراز کشیده رو تخت فقط منتظر بودم که بابام یه آمپولی چیزی بهم بزنه.🐊
چند ساعت بعد که بیدار شدم اصلا چشمام وا نمیشدن🐊🐊🐊🐊🐊
سر جلسه کنکور هم که بدبختی تموم نشد.
اولا نذاشتن هیچ گوهی ببریم داخل...همین که رسیدیم یه جو سازمان اف بی آیی راه انداخته بودن که نگو.
خودشون آب و یدونه بیسکوییت گذاشته بودن و اجازه وارد کردن خوراکی هم نمیدادن بهمون...منم که اعصاب نداشتم سر آجیلام دعوا راه انداختم🐊که آهای زنیکه بیا آجیل و خرمام رو بو کن یا هر غلط دیگه ای ولی من میبرمشون تو فهمیدی؟
موفقیت آمیز بود...
قبل پخش برگه ها بیست دقیقه زمان پیدا کردم که بگیرم بخوابم...
بازم حالم خوب نشد.اصلا چطور مسائل ریاضی رو حل کردم هنوز برام سواله🐊🐊🐊
ببینین...فقط من و خدا میدونیم که چطوری سالم از اون امتحان بیرون اومدم.
و علاوه بر من و خدا ،حضار اون جلسه میدونن که چطوری بعد تموم شدن امتحان نیشم تا بناگوش باز بود و مثل دیوانه ها میخندیدم.خوشحال از اینکه بالاخره تموم شده بود...
وای و یچیز قشنگ:> بعد کنکور یه روز وقت تتو رزرو کرده بودم.
و دقیقا همون روز بعد از از اینکه اولین تتوهای زندگیم رو
زدم رتبم اعلام شد! تتوی جادوییTT
نمیدونم یادتونه یا نه تو پست های قبلیم همش میگفتم میخوام پیرسینگ و تتو بزنم و گواهینامه بگیرم.
همش رو انجام دادم بهم افتخار کنید.TT
و حالا به عنوان "دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز" صدای من رو از تبریز میشنوین.
قصه ما فعلا' به سر رسید.اگه قر و قاطی بود معذرت میخوام حالا حالاها تصمیم نداشتم پست بذارم ولی اینطوری شد دیگه...
هدفم ارائه دادن یه آپدیت کلی بود🍵
راستی خیلی ممنون که به حرفام گوش دادین^^.
پ.ن)میدونم که بهتر میشم...
پ.ن)مفیدترین چیزی که تو اوقات فراغتم یادگرفتم آشپزی کردن بود.
پ.ن)امیدوارم دوباره غیب نشم.
اگه شدمم(محتمل AF!) تو تلگرام هستم.
آیدی چنلم:
https://t.me/haleishere
پ.ن)زن زندگی آزادی
نقاشی که کشیدم رو خیلی دوست دارم.
بای بای مراقب خودتون باشین♡
هانااا ㅠㅠ خوشحالم میبینمتتت.
+ برای کنکورت خیلی خوشحال شدم هیههییههی :>
+چقدر شما خوشگلی بزنم به تخته چشم نخورییین *تق تق*
+ نقاشیت :))) جدا به دلم نشسته.
+ تا باشه از این آپدیتا. من اصن ذوق میکنم ثمثممثمثمث