Hanae_Dark blue

×We won't be erased†

Hanae_Dark blue

×We won't be erased†

Hanae_Dark blue

AURA
𝑯𝒆 𝒔𝒂𝒊𝒅, "𝑶𝒏𝒆 𝒅𝒂𝒚 𝒚𝒐𝒖'𝒍𝒍 𝒍𝒆𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒔 𝒘𝒐𝒓𝒍𝒅 𝒃𝒆𝒉𝒊𝒏𝒅 𝑺𝒐, 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒂 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒓𝒆𝒎𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓"

画師
オーラ

خوش اومدید
من هانائه م و اینجا جایگاهی برای پردازش تفکراتمه
*:・゚ (・o

طبقه بندی موضوعی

 

 

🍒☁️ Yo*

This is not an Arzeshmand post

ولی دوست داشتم با "خودم" یه گفتمانی داشته باشم. 

 

 

+عام...سلام

 

_نباید دیگه اینجا باشی...چی میخوای؟

 

+داشتم فکر میکردم شاید بتونی کمکم کنی...

 

_وای نه...دیگه نه!

 

+چرا همچی یجوریه؟

 

_....

 

+نمیخوای چیزی بگی؟

 

_فکر کنم چاره دیگه ای ندارم...زراتو بزن...

 

+نمیدونم مشکل دقیقا چیه ولی....

 

_خب معلومه احمق.. نتیجه کنکورت هنوز نیومده و تو هپروتی

 

+کی از کنکور حرف زد؟

 

_یعنی داری میگی مشکلت ارتباطی به این نداره که چند روز بعد اعلام نتایجه؟

 

+ هم نداره هم داره...مشکل اینه که همچی یجوری داره تغییر میکنه که من گذشته و حالو باهم قاطی کردم...بین رفتارای گذشته و الان بقیه نمیتونم ارتباط برقرار کنم...حتی از خوندن نامه ها و خاطرات دوستام هم پرهیز میکنم.

 

_چرا؟خب خودت که میدونی چیزی پایدار نیست...میترسی ۱۸۰ درجه تغییر کرده باشن؟

 

+۱۸۰؟اغراق میکنیا...ولی یه سوال انقدر زود جایگزین پذیرم؟زود فراموش میشم؟من چی؟؟من زود فراموش میکنم؟

 

_تو معمولا متقابل رفتار میکنی...اگه کسی فراموشت کنه سعی میکنی فراموشش کنی...درست تر که بگم سعی میکنی خودتو بزنی به اون راه...حالا واقعا فکر میکنی انقدر که تو به بقیه فکر میکنی اوناهم بهت فکر میکنن؟COME ON!!!

میگم نکنه از دست کسی ناراحتی؟

 

+ربطی به بحثمون نداره ولی چون پرسیدی میگم...دوست داشتم صادقانه تر باهام رفتار بشه...البته این برمیگرده به چندین روز پیش. یکم دلخور شدم ...از مخفی کاری بدم میاد.

ولش کن من باز زیادی حساس شدم...بنظرت اتاقک های ذهنم یکم نامنظم و پخش و پلا نیستن؟

 

_یکم؟؟سلطان تو کلا مغزت تو یه بعد دیگه فعالیت میکنه...

 

+نمیتونم خوب راجع به خودم و احساساتم حرف بزنم...چون هر چیزی که بگم مربوط به همون ثانیه ست....فرداش اینطوری نیست...پس فرداش اینطوری نیست...

من کدوم یکی از اینام؟چقد گیج شدم خدایا...الان دقیقا کدوم یکی از احساساتم واقعین؟؟برای همینه که دیگه نمیخوام حرف بزنم...و وقتی پر حرفی میکنم از خودم بدم میاد...در صورتی که قبلا فکر میکردم این کیوته که وقتی ذوق میکنم زیاد حرف میزنم...

 

_تو فقط خسته ای...خیلی خیلی خسته ای و من اینو بهتر از هر کس دیگه ای میدونم...

 

+خسته نبودم هم فرقی نمیکرد...من میتونم به هر کسی کمک کنم به جز خودم..چرا؟نامردی نیست؟تو چند ماه اخیر چندین نفر بهم گفتن که حرف زدن با من بهشون انگیزه میده...حالشونو خوب میکنه...بهشون الهام میده...پس چرا در مواجه شدن با خودم انقدر ضعیف عمل میکنم؟

 

_شدیدا قاطی کردی دوست من ولی حق داری. تو طول این مدت خیلی قوی بودی..به جمله کلیشه ای "زمان بهترش میکنه"گوش کن...

kinda->آب راه خودشو پیدا میکنه stuff 

 

+پس میگی این مشکل رو هم تا کنم بذارم تو پوشه *گور باباش*؟

 

_exactly...حداقل برای مدتی

بهم اعتماد کن...چند ماه بعد مشکلاتت فقط به احساسات زودگذرت ختم نمیشن...

بهتری؟دیگه ناراحت نیستی؟

 

+ناراحت نبودم که...گیج شده بودم

 

_خب الان چی؟ کمتر گیجی؟:/

 

+نه '-'

 

_از جلو چشام خفه شو...نمک نشناسِ حروم

 

+مرسی که همیشه به حرفام گوش میدی... لاو یو

 

_خفه شو...بگیر بخواب

 

 

پ.ن)ای آقای آبی بدجنس|:[

باز رفتی که

ولی دروغ چرا

شاید یه روزی خودمم گممو گور کردم...

آقای آبی رو بُکُش ولی آبی بمونیا^^

  • (Hyung) Hanae

صحبت با خودم

نظرات  (۱۱)

یوو~

 

عام.. میدونی، این تا حد زیادی شبیه من بود. اونقدر گیج شدم که اصن نمیدونم "من" کیه، چجوریه.. میخواستم حتی اینجوری با خودم حرف بزنم ولی فکر نکنم فایده ای داشته باشه. سردرگم تر از این حرفا شدم. و خسته تر.

شاید حق با "خودت" باشه، هوم؟ شاید زمان بهترش کنه؟..

 

اینا رو بیخیال اصن. هنوزم از اون سیگارا داری؟

پاسخ:
یوو💓**


درسته منم همین طور...امیدوارم بهترش کنه 


اره بابا بیا بشین پیشم🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
*فندک را روشن می‌کند*
  • •𝑺𝒂𝒉𝒂𝒓 𝑺𝑹
  • وایصنصمثجصجمصمXD خیلی باحال بود عررر

    پاسخ:
    XD

    الان دقیقا کدوم یکی از احساساتم واقعین؟؟برای همینه که دیگه نمیخوام حرف بزنم...و وقتی پر حرفی میکنم از خودم بدم میاد...در صورتی که قبلا فکر میکردم این کیوته که وقتی ذوق میکنم زیاد حرف میزنم...

     دقیقا!...

     

    +اونجایی که گفتی به بقیه کمک می‌کنی ولی در مورد خودت ضعیف عمل می‌کنی... راستش به نظرم درک کردن بقیه برای  کمک بهشون تو یه مرحله ای کافیه و حس خوبی بهشون می‌ده... *الهام بخشه*... شاید باعث می‌شه کمتر احساس تنهایی کنن...

    ولی خودت چی، درک کردن خودت که ربطی به تنها بودن نداره پس فک کنم دلیلش همین باشه... 

    چمد.

    همین حرف زدنا با خودت بعضی وقتا یه سری چیزا رو روشن میکنن:")

    +سنپای قرار بود یه پست بازگشت بزاری هاااا"-"\

    چرا ستارت اونقدر پایین بوده و من ندیدم ؟؟؟؟ 

    عااه دلم برات تنگ شده هانائه ((":

     

    این مکالمه ..زیادی منه .. من زیاد گیج میشم یونو 

    ادم گیجیم در کل 

    وقتی نمیتونی فکراتو از هم تشخیص بدی، نوشتن کمک بسیار خوبیه 
    همین کاریه که الان کردی
    هعی کنکور..
    هنوزم یه اعلام نتایج دیگه مونده

    پاسخ:
    +++

    "من کدومیک از اینام؟"

    فکر کنم یکی از مشکلاتمون همینه..

    قرار نیس یکی از اونا باشیم...فکر نمیکنی همشو هستیم؟

    تازگیا خیلی به این قضیه فکر میکنم...

    به قضیه "آدما عوض میشن" و اینا...

    میدونی میخوام چی بگم...هرچی بیشتر زمان میگذره "من" های بیشتری پیداشون میشه...چون چیزای جدیدتری میبینمی

     

     

    "شاید یه روزی خودمم گممو گور کردم..."

     واقعا رفتی ها؟ 

    پاسخ:
    آره رفتم:)
    ولی همیشه برگشتی هست^^\
    چه خبر؟؟؟؟؟؟؟؟

    چه خوب که بازگشتی هست :))

    همینکه زندگیم توی چنین روزی خبر خوب داشته و هم اینکه خبر خوب قبولیتو شنیدم، خیلی خوشحال شدم، خانم دکتر

    حس می کنم هر دومون از زمانی که اون کامنتو دادم یه بحرانو پشت سر گذاشتیم. 

    پاسخ:
    :))اوهوممم
    مرسی مرسی کلی مرسییی
    خوشحالم که قوی موندیم و دقیقا همونی که گفتی...چقدر بحران رو پشت سر گذاشتیم از اون موقع تا حالا.
    باز بریم ببینیم تا کجا میشه پیش رفت= >

    چه خبر از خودت؟حالت چطوره؟؟

    امیدوارم پیشرفت ها به شادی و رضایت منجر بشن. این روزا واقعا می فهمم چقدر مهمه که واقعا راضی باشه ٱدم و در کنارش پیشرفت کنه. تا اینکه فقط پیشرفت کنه. 

     

    مرسی، خوبم، در واقع خبر خاصی نیست. ولی حالم خوبه ^^ یکمم مرددم بین تغییر یا موندن توی وضعیتی که خوب و با ثباته ولی خب در کل از وضعیتم راضیم.

    خودت چطوری؟ چه خبرا؟ 

    پاسخ:
    آره اونطوری گاها پیشرفت هم محسوب نمیشه...

    +خوبه که حالت خوبه^^\\ وامیدوارم در آخر راه درستی رو انتخاب کنیD:
    منم بد نیستم دارم به وضعیت جدید عادت میکنم.

    ممننننونم، امیدوارررمم 

    مطمئنم از پسش برمیای :D" 

    ++یادم نیست اون سلسله اتفاقاتی که منو با این همه تینیجر چند سال قبل آشنا کردن دقیقا چی بودن، ولی خوشحالم بابت بعضیاش... 

    عمیقا گاهی نیازه آدم، بزرگ هم که می شه، یادش نره دنیا پاک قبلی چطوری بوده. از ته دل دوست بودن چطوری بوده. برای همین نیازه یه دنیای دیگه داشته باشه. واقعا پاکی و دلی بودنتون دوست داشتنیه. 

     

    پاسخ:
    ممنووووونم*-*\\

    +همممم چه جالب.این "دنیای قبلی" که گفتی رو خیلی خوب میتونم درک کنم.
    گرچه مطمئنا تجربه تو بیشتره.
    یهو متوجه میشی که به چیزایی علاقه مند شدی که قبلا دوسشون نداشتی...
    چیزایی هم که دوسشون داشتی دیگه نظرتو جلب نمیکنن.
    اون موقع ست که میفهمی یواش یواش داشتی زیر کالبد بنظر ثابتت،تکامل پیدا میکردی،عوض میشدی و به عبارت بهتر 'بزرگ میشدی'
    به شخصه اولا یکم احساس غربت داشتم.دلم تنگ میشد اما برگشتی هم درکار نبود.
    پا کرده بودم تو یه کفش تا برخی چیزا رو خصلت هام رو علاقه مندی هارو حفظ کنم...با خودم به آینده ببرمشون اما زورکی که نمیشه...
    بعضی چیزا در زمان مناسب خودشون اتفاق میفتن.
    بعد خاطره میشن و بقول تو با رجوع بهشون میتونی بیادشون بیاری♡

    +نظر لطفته^-^

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">