کدوم عروس؟ با منی؟
*با پررویی به نوشتن ادامه میدهد در صورتی که اندک افرادی نوشته هایش را میخوانند*
.. اشکال نداره..
بوس پس کله همتون
اول یه آهنگ بذارم براتون، روشن شین...
(ノ◕ヮ◕)ノ*:・゚✧
صد در صد تعداد آهنگایی که تو موبایلم ذخیره کردم به 1000 تا میرسن..
و انتخاب هم خیلی سخته...
امروز( در واقع دیروز چون الان 1:30 نصفه شبه و عاقلانه نیست که بیدار باشم چون در تلاشم که صبح زود بیدار شم...)
قلم چی رو دادم_بهتره بگم قلم چی منو داد_
بهر حال...از اونجایی که دیروز خواهرم نامردی کرد و سریالی که میدیدیم رو زودتر شروع کرد... یکم قبل اونو دیدم...
و یه چیز خیلی باحال.... خیلی باحال!!!
من و مامانم همیشه از ماشین Mazda خوشمون میومد... امروز مامانم اتفاقی گفت که برو بگرد ببین معنیش تو ژاپنی چی میشه..
و طبق تحقیقاتم اسم بنیان گذارش _جوجیرو ماتسودا_ بوده و بخاطر شباهت اسمش به مزدا...این اسمو گذاشته
حالا این اسمو از چی گرفته؟
از اهورامزدا *---*
خلاصه که خیلی ذوق کردم...
امروز میخوام یه خاطره رو تعریف کنمXD
از هواپیما میترسم...
تاحالا هزار بار سوارش شدم...چه خارجی چه ایرانی
چه درپیتی چه شیک و قابل تحمل تر..
اما این موضوع ارتفاع 12000 متری از سطح زمین و اختلاف فشار بین داخل هواپیما و بیرونش رو عوض نمیکنه..
گفته بودم که از محدودیت متنفرم و منظورم فقط محدودیت جنسی یا نژادی و عقیده ای و چارچوب های مسخره فکری نبود... حتی محدودیت حرکتی...
مامانم همیشه بهم میگه"باز داری مثل بچگیات تکون میخوری... هیچ وقت یجا نمیمونی"
و برای من ساعت ها و ساعت ها نشستن روی یک صندلی کوچولو... توی یه هواپیما با فضای محدود تو دل آسمون، خفه کننده ست...شکمم میپیچه و گوشام میگیرن...شاید نباید خیلی فیلم میدیدم چون تنها چیزی که وقتی به بال های هواپیمای اوج گرفته نگاه میکنم به ذهنم میرسه اینه که هر لحظه ممکنه از جا کنده شن...
کاری هم نمیکنم در اون لحظه ها.. فقط دست مامان یا خواهرم یا گوشه ی لباسمو میگیرم و تند تند نفس میکشم و چشمامو میبندم...اونجوری نیست که اطرافیانم متوجه بشن
ولی خب قبلا به خانواده هزار بار گفتم..
بابام: چرا میترسی؟
من: چرا نترسم؟
بابام: خب اگه بمیریم هم باهم مردیم دیگه... ترسی نداره که
من:...
بابا حتما یه درمانگاه برای مشاوره ی خصوصی بزن بنظرم...
.... البته خوبیای خودشو داره... دیدن ابرا و شهر از بالا...و غذا خوردن تو هواپیما و دیدن آدمای باحال تو فرودگاه و....
یکی از باحال ترین سفرهایی که رفتم با سوگند
_دوست بچگیم_ بوده...تقریبا از وقتی 3 سالش بود و 5 سالم بود همو میشناسیم.. بیشتر شبیه دختر عمومه..
داشتیم میرفتیم آنتالیا...از آخرین باری که باهم سوار هواپیما شده بودیم تقریبا 10 سال میگذشت...
همچی طبیعی بود و هواپیما بلند شد و مدتی هم گذشت... یه پسری جلوی ما نشسته بود.
وقتی منو سوگ( بدبختو اینطوری صداش میزدم) میخندیدیم یارو تکون میخورد...شایدم حواسمون نبود یکم بلند میخندیدیم.. چمد..
یارو از جلوی ما جاشو عوض کرد نشست تو صندلی سمت چپ من... البته تو همون ردیف جلوی ما)
°°° ©°°°
°HS. °°°
©همون یاروعه
خلاصه
ما احساس کردیم طرف با بهونه های راست کردن کمرشو چمد درست کردن کمربندش هی می چرخه که مارو نگاه کنه.. نمیدونم چه چیز ما براش جالب بود...
.. . ما رسیدیم فرودگاه و آخرین بار توی اتوبوسی که مارو میذاشت هتل دیدیمش و بعد رفتیم هتل خودمون...
گذشت و گذشت و تعطیلات تموم شد و موقع برگشت باز یارو رو تو اتوبوس دیدیم...
تو اتوبوس این بار دقیقا همون موقعیت نشستن خلافش رو در نظر بگیرید... یعنی ما جلو سمت چپ بودیم و اون ردیف عقب سمت راست... یارو یه برادر کوچیکم داشت...منو سوگند داشتیم متن یه آهنگو میگفتیم که یهو یارو و برادرش بیت باکس رفتن...
ودف
آری و باز رسیدیم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم...
این دفعه همون ردیف سمت راستم مامانش نشسته بود...
خودش نمیدونم کجا بود... فهمیدم که تبریزین و اسم یارو هم آتیلا ست...
بد برداشت نکنین_یا بکنید هر جور مایلید_
اما هدفی نداشتم و ما حتی به یارو توجهی هم نمیکردیم نگاهشم نمیکردیم اما چون واسه خودمون یه موضوعی برای مسخره کردن پیدا کرده بودیم میخواستم این اطلاعات بدرد نخور و به سوگند_ که دیگه این دفعه کنار هم ننشسته بودیم_ هم بدم...معلوم بود یارو هم فقط یه کنجکاو تازه به دوران رسیده بود که حوصلش سر میرفت..
دیگه رسیدیم فرودگاه تبریز
باز همچی عادی بود و داشتیم از باقی همسفرامون خدافظی میکردیم...
وقتی داشتم به سمت محوطه بیرون می رفتم تا سوار تاکسی شم یارو و برادر کوچیکش کنار دیوار بودن و من شنیدم که برادر کوچیکش گفت:
عروس خانم عروس خانم
فقط پاره
یعنی جر محضXD
برگشتم یه نگاه _ فازت چیست برادری_کردم و رفتم...
آخه مطمئن نبودم با من بود یا ن
اما سوگند که اعتقاد راسخ داشت به این موضوع:|
قضیه اصلا جدی نبود... خیاری ترین و آبکی ترین ارتباط ممکن بود ولی خیلی خندیدیم چون سوگند همش میگفت که ببین یارو گرفتارت شده همش دنبالتهXD
اهاننننن یادم افتاد... اسمشو گذاشته بودیم "زرشک"
همین دیگه
هیییییع کجایی جوونی
این بود داستان سمج ترین غریبه ای که دیدم...
هنوزم نفهمیدم فازش چی بود چون اصلا قیافمون شبیه *دوتا دختر خفن که دارن میرن مسافرت و اونقد شاخن که به پسرا اهمیت نمیدن* نبود...
بیشتر شبیه دوتا گاگول فارغ ز دو جهان بودیمXD
پ. ن) قسم میخورم که وقتی داشتیم با B612
از خودمون عکس میگرفتیم نمیدونستم که بابای یارو پشت سرمون نشسته و فیلتر خرگوش نازنین افتاده رو صورتشXD
خدایا منو ببخش
ببخش اما اون عکسو پاک نخواهم کردXD
ساعت 2:37 شد:|
وای لنتی برو گمشو این دیگه چی بود XDDDDDD
پااااره شدم XDDDDD
یه بار وقتی ما رفته بودیم یزد تو خیابون یه مردکی افتاده بود دنبال من،.. حتی وقتی میچسبیدم به مامانم هم ول کن نبود ولی خب سیریش بازیاش مال همون یه شب بود این زرشک جان جانان دیگه خیلی گیر بوده XDDDDDD
میگم... نکنه چون این زرشک هر شب بهت فکر میکنه نمیتونی بخوابی؟
+یاااح چونگها=^=