Hanae_Dark blue

×We won't be erased†

Hanae_Dark blue

×We won't be erased†

Hanae_Dark blue

AURA
𝑯𝒆 𝒔𝒂𝒊𝒅, "𝑶𝒏𝒆 𝒅𝒂𝒚 𝒚𝒐𝒖'𝒍𝒍 𝒍𝒆𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒔 𝒘𝒐𝒓𝒍𝒅 𝒃𝒆𝒉𝒊𝒏𝒅 𝑺𝒐, 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒂 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒓𝒆𝒎𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓"

画師
オーラ

خوش اومدید
من هانائه م و اینجا جایگاهی برای پردازش تفکراتمه
*:・゚ (・o

طبقه بندی موضوعی

گربه، پیرمرد و آچارش🐱❄️

يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۴۱ ب.ظ

 

امروز صبح ساعت 7:45 بلند شدم... چون فکر میکردم کلاس شیمی داریم اما ظاهرا برگزار نشد...خوب شد که نمیدونستم چون امکان نداشت زود پاشم:|

یکم درس خوندم

حوالی ساعت 11 صدای یه گربه زمین و زمانو برداشت...ناله می‌کرد..قبلا هم صداشو شنیده بودم اما اینقدر پافشاری نمی‌کرد.

عزم خود را جزم کرده سپس شتابان لباس خود را پوشیده(حتی ندانست چه پوشیده)و سوی او شتافتم.

"گوشت رو گذاشته بودم توی ماکروویو"

خونه ما آپارتمانه و چون حیاط دار نیست نمیتونم سریع به امداد حیوانات بی پناه بشتابم._. و همیشه فرصت رو از دست میدم، مامانم هم بهم گفت بهش نمیرسی

ب_ب

فکر کردم:"نمیره... همونجا میمونه... کجا میخواد بره...همونجا نشسته"

 شانس باهام یار بود..یافتمش! 

هوا یخ یخ بود و زمین لیز و برفی.. اما نیفتادم و غذاشم دادم^.^

گربه مثل بقیه گربه ها نبود،جور خاصی از آدما فرار می‌کرد... 

مثل من ازشون خوشش نمیومد. 

برگشتم بالا و از پنجره نگاش کردم...پرید بالای پشت بوم یه خونه و با حرکات عجیب غریب کششی خودش رو از لای میله ها رد کرد.. 

و بعد یه پیرمرد رو دیدم...فک کنم از اون حاضر جوابایی بود که زیرلب به همه فحش میدن و بد عنقن ولی وقتی بهشون محبت کنی دست و پاشونو گم میکنن..

مثل اوه..​​​​​​یا کارل فردریکسن تو انیمیشن Up.. 

هزار بار با آچارش لوله کشی گاز رو انگولک کرد و بر‌گشت خونه و باز دوباره برگشتXD

گربه هم پس از تقلای فراوان بالاخره یه جای مناسب رو زیر نور خورشید پیدا کرد و خوابید.. 

منم رفتم بخوابم..( دارم میرم که بخوابم)

اتفاق خاصی نیفتاد.. تازه روزام اصلا قشنگ نمیگذرن اما زندگی گاهی یواشکی میگه : یه کوچولو نگام کن.

 

پ. ن)به پست ها و کامنت هاتون سرخواهم زد نگران نباشین.. منتظر فرصت مناسبم☁️🌙

  • (Hyung) Hanae

گربه و پیرمرد

نظرات  (۵)

گربه ها خیلی نازن:")..
+دقیقا..گاهی زندگی میگه..با همه بدیام قشنگی هم دارم..

پاسخ:
اوهوم

اوهوم به توان دو
💕

گربه هه:"

پاسخ:
🐾

عکس پست چه خوشگله ..

منم گربه دوست D:

پاسخ:
تانکیو
D:

وای اون پیرمرده xD

یاد اون پیرمرد بدبختی افتادم که با دوچرخه رفتم روش ۰---۰...

پاسخ:
XD
بیچاره.______.

آخی*-* منم یبار تابستون بود بعد یه گربه با سه تا بچه گربه های کوشولوش گوشه ی درخت واستاده بودن میو میو میکردن . از آدما خیلی میترسیدن.  منم خیلی دلم سوخت واسشون،  داشتم از مدرسه بر میگشتم . یه بستنی وانیلی لیوانی خریده بودم تو کیفم بود . یکمم آب شده بود ، مثل شیر شده بود.  بعد یواشکی گذاشتم گوشه ی درخت نمیدونی تو یه دقیقه خوردنش.  انقدرم بچه هاش کیوت بودن که چی بگم ^-^ 

پاسخ:
الهییی
T^^^^^T
چقد کیوت
💕

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی