مشغله ذهنی قدیمیم با خوندن یک جمله از دینی دوازدهم دوباره پدیدار شد:
دوره جوانی دوره انعطاف پذیری، دگرگونی و دوره پیری
دوره کم شدن انعطاف و تثبیت خوی ها و خصلت هاست.
قدیم تر ها وقتی یه دختر شیطون و بی دغدغه بودم،نمیتونستم فلسفه جوونی، سیگار، معتاد شدن یا خودکشی رو درک کنم...با کسی در این مورد حرف نمیزدم اما توی ذهنم افسردگی یچیز پوچ و بی معنا تجسم شده بود. یچیز بدرد نخور یا یه بهونه برای از زیرکار در رفتن.
هر چی باشه زندگی رنگین کمون داره... میتونی زیر بارون برقصی... میتونی با چکمه های قرمز بپری تو چاله های آب..
زندگی کلی ستاره داره..
خب زندگی که خیلی قشنگه
کافیه رو زخم یکی مرهم بذاری تا بشه عین قبلش.افسردگیش هم دود میشه میره هوا...
بزرگ تر شدم...
حالا اینطوریم: من چه زری زدم؟
اصلا مگه من زر زدم!؟
کسی نشنید که ...
و کسی هم شترمو ندید(برگرفته از شتر دیدی ندیدیXD)
مثال های بیشتری هم هستن و خب طبیعیه...کدوم بچه ای وقتی تازه از شکم مامانش درومده میگه:
« در مکانیک کلاسیک، جهان را می توان اندازه گیری کرد و رفتار پدیدهها دترمینیستی است؟ »
:|||||
و کدوم یکی از ماها تفکرات کودکیمون دچار هیچ تغییر نشده؟ هیچ کس.. اصلا راه نداره همچین چیزی
زندگی انسان به چهار قسمت تقسیم شده... کودکی، نوجوانی و جوانی، بزرگسالی و در اخر کهن سالی(حالا تقسیم بندی های دیگه ای هم هستن. به درک.. شما اصل موضوع را دریاب)
چیزی که میخوام بگم در واقع به زیر و رو شدن مربوطه.. دوباره برنامه ریزی شدن.. جابجایی ارزش ها.
کوچ کردن از یکی از این قلمرو ها به دیگری، چنین تحولات عظیمی در من ایجاد کرده و من منظورم افزایش قد یا افزایش علم نیست...من افراد بزرگتر از خودم رو درک نمیکردم.
من بسیاری از مشکلات رو ساده تلقی میکردم.
من فکر میکردم تک تک عقایدم درستن.
منظورم اینه که اگه باز تغییر کنم،آیا دوران نوجوانیم هم مسخره بنظر میاد؟چیزی که الان هستم...
اگه تا قبل پیر شدن نمیرم... اگه احتمالی وجود داشته باشه تا زنده بمونم یا سرطان معده نگیرم، آیا روزی مثل مامان بزرگای الان، بخاطر جوونا غرغر میکنم؟
اگه به مامان بزرگای الان(اکثرشون) درمورد لزبینا توضیح بدیم و سعی کنیم که قانعشون کنیم، چه واکنشی نشون میدن؟
من هم قراره در مورد اتفاقات و تغییرات جدید آینده از همین واکنش ها نشون بدم؟
نوجوانیِ منو(یا به عبارتی اکثر مارو) میشه به یک تپاله یا یک تپه پشگل پر از ناامیدی و حسرت های سرکوب شده تشبیه کرد.
آرزوها و امیدهایی که مثل ستاره های دنباله دارن در کسری از ثانیه ناپدید شدن...
ولی اعتراف میکنم که با تک تک اشک هایی که ریختم... با تک تک روز هایی که آرزوی مرگ کردم باز هم قشنگه.
احساس میکنم آزادم... آزادم تا فکر کنم.
آزادم تا مثل یه احمق هر روز رویاپردازی کنم، هنوز که هیچ چیزی معلوم نیست.
آزادم تا هر جور که عشقم میکشه تفکراتمو تغییر بدم
حصار های عصر هجری جامعه رو در ذهن خودم نابود کنم..
"من در انعطاف پذیر ترین حالت ممکن خودم قرار دارم."
من میتونم معنای زندگی رو فقط با خوندن یه کتاب جدید بکل عوض کنم..
من میتونم کل امید یک روزم رو در بوی چایی و کیک کافه مورد علاقم خلاصه کنم..
جایی که حرفی نمیزنم..
فقط نگاه میکنم،هر چیزی که دوست ندارم رو با تصوراتم از اون محیط حذف میکنم و از باقی چیزهایی که خیلی بیشتر دوستشون دارم لذت میبرم.
من میتونم فقط بخاطر رگه نوری که روی میز تحریرم میفته خوشحال تر بشم.
تک تک شب هایی که بخاطر خواب های بد و ترس های متنوع نفسم بند میاد،همچنان قدرتشو دارم که به خودم دروغ بگم: «درست میشه!»
من هر چقدر هم که کله شق باشم، هر چقدر هم که گاهی زیادی وراج و پرذوق یا گاهی زیادی سرد و بی روح باشم،
من مطمئنم تو این دوره سیاه،بیشتر از هر دوره دیگه ای، رنگ گرفتم..
بالاخره سرمه ای هم همچنان آبیه مگه نه؟
پس نمیخوام از این دوره با نام "مسخره بازی های نوجوونی" یاد بشه...
نمیخوام این زمان هارو فراموش کنم...
نمیخوام تو دوران پیری هر چیزی که در این زمان ها یاد گرفتم، دورزاری بشه.
خب نمیخوام ولی مگه وقتی بچه بودم هم همینو نمیخواستم؟
مگه نمیخواستم رنگین کمونا و ستاره ها همیشگی باشن؟
اگه بزرگ تر بشم و بخاطر روند طبیعی زندگی اینارو فراموش کنم چی؟
اگه دست خودم نباشه چی؟
آره شاید حتی اتفاقاتی در آینده بیفتن که من بیشتر ترجیحشون بدم...اره شاید همه چیز همچنان به خودم وابسته باشه...
آره شاید بتونم یجورایی به زندگی غلبه کنم..
شایدم نتونم...
چون همین حالا هم اثراتش دارن نمایان میشن.
شاید در نظر هر بزرگسالی که اینو میخونه، دختری خام و نپخته بنظر بیام...دختری که کلی نگرانی جدی تر داره اما همچنان به روال طبیعی زندگی گیر داده...شاید تو دل خودشون میگن:« اشکال نداره بزرگ میشه و یاد میگیره.. »
مثل همون وقتایی که خواهر کوچیکترم رو تماشا میکنم... در حالی که قدم به قدم روی جا پاهای من حرکت میکنه و همون چیز های همیشگی رو تجربه میکنه...
و منم عاه میکشم و یاد خاطرات خودم میفتم.
جالبه حتی این کارو دوست ندارم.
اعصابم خرد میشه وقتی به همون نقطه ای میرسم که میفهمم بقیه درست میگفتن و من نابالغ یا سطحی نگر بودم.
شاید هاله آینده هم همینطور درموردم فکر میکرد.
نمیدونم.
یادم رفت ازش بپرسم.
حالم دیگه از فکر کردن بهم میخوره. حالم از فکر کردن به هر چیزی که یه زمانی ذهنمو مشغول کرده بود بهم میخوره.
از هر کلیشه ای بیزارم.
حتی از ولنتاینِ بی تقصیر هم بیزارم.
کلا مدتیه از خیلی چیزا بیزار شدم و این یه نموره ترسناکه.
شرمنده اگه قاطی پاتی حرف زدم چون سرم درد میکنه و چیزی حالیم نیست.
باید بخوابم :|
ساعت 3 شد.
عح
🚬