جزو اولین روزایی بود که عینک میزدم و پلیور مشکلی جدیدی هم خریدی بودم +گردنبند پلاک فلزی جین و انگشتر قطره اشکم__بدون بدلیجات نمیشه که:>__
وقتی باهم میپوشیدمشون احساس خیلی خفنی بهم دست میداد...از اون شبایی بود که خانواده یهویی میخواستن برن بیرون و منم تصمیم گرفتم که برم... چون حس غریب و غم دوباره جاشو تو دلم خوش کرده بود و من از درون فشرده شده بودم..
شب رفتیم به یه کافه قشنگ...جای دنجی بود( کافه لاور)
اما دلم گرفته بود و نمیتونستم بیکار بشینم... کتاب ادبیاتمو برده بودم و سعی کردم یکم درس بخونم..
"کافه لاته ماکیاتو" سفارش داده بودم... مثل همیشه..
بابام گفت:چطوره الان از درس بکشی بیرون و یکم به اینور اونور نگاه کنی..
کتابو گذاشتم کنار( البته درسو خوندم و تموم کردم.. هاها)...به فضای داخل کافه و گلدونا و کاکتوساش دقت کردم... حتی ندیده بودمشون...به آدمای آزاد..
یه مردمی که سفارشاشونو میگرفتن و میرفتن... و من تصور میکردم که کجا میرن... مثلا قهوه تو میگیری و میری تو خونه درس بخونی یا شایدم یه کیک برای دورهمی کوچولو... یا شبای دونفره. _.
یه روز منم قراره همین کارو کنم...دوباره خوشحال شده بودم... همینجا این آهنگ بالایی قشنگ پخش شد...
مامانم منو میبوسه، توی یه رویای قشنگ،وقتی که کسایی که دوسشون داشتم زنده بودن...انگار استانبول هم امروز خستست... دوباره گریه کرده
اسم آهنگو نمیدونستم...توی مود صحبت کردن با مردم نبودم که از پیشخدمت اسم آهنگو بپرسم... به آهنگ گوش کردم و متنشو یادداشت کردم و توی اینترنت پیداش کردم...
برای اینکه بتونم راجع به چیزی بنویسیم منم به پست های خودشناسی و از این حرفا پیوستم...
یه سوالی رو هر دفعه جواب میدم.البته ترجیح میدم راجع به چیزای مختلف حرف بزنم تا خودم.
حالا امروزو امتحان کنیم
سوال امروز:
بهترین خاطره دوران کودکی شما چیست؟
چه جالب... چون همین چند روز پیش به عکسای دوران کودکیم نگاه میکردم...برگشتم به همون دوران..
یکی از معلمام معتقده که فهمیدن آدما با نگاه کردن به چشماشون حرف مزخرف و بی معنی هست.
البته نیازی نیست که به چشم هام تو عکس های بچگیم نگاه کنم تا حسمو در اون لحظه درک کنم... چون خودم همشو قبلا حس کردم... و همش رو یادمه...حالا که دارم فکر میکنم چقدر عجیبه...
ممکنه چیزای دیگه رو یادم نباشه اما حس ها و حتی صدای خندیدن خودم در اون لحظه ها تو گوشمه..
من بچه خیلی خیلی خیلی خیلی شلوغی بودم... از چیزی هم نمیترسیدم..
دیگه از مقدمه ها خوشم نمیاد.. یا شایدم الان حوصله چیزی رو ندارم.یه راست میرم سراغ مطلبی که حتی نمیدونم هدفم از گفتنش چیه.
واقعا تحسین میکنم خودمو چون قبلنا از اینی که هستم هم بدبین تر بودم... راجع به آدما
نمیدونم اما بعضی وقتا یه چیزی میشه... کاملا بی دلیل_ یا شایدم با دلیل،خلاصه که دلیل برای تنفر زیاده_
همچی آرومه و دارم میخندم... خوشحالم و انرژی هم دارم..
اما یهو.. فیلتری که ساختمش شارژش تموم میشه
راستش من مدت ها تلاش کردم فیلتری بسازم که بتونم باهاش خوش بین تر باشم و پیشرفت شگرفی هم در این زمینه داشتم. این فیلتر بهم کمک میکنه پیش آدما دووم بیارم.باعث میشه بیشتر از اینکه به شیطان درونشون توجه کنم،اخلاق و رفتار های خوبشونو ببینم.. حتی تحسینشون کردم.. ازشون کلی چیز یاد گرفتم..
اما وقتی فیلتر شارژش تموم میشه آدما هم عوض میشن..داستان جور دیگه ای رقم میخوره.. انگار حتی چهره آدما در کسری از ثانیه از این رو به اون رو میشه.
و من خودمو در بین افرادی میبینم که حتی نمیشناسمشون..باز برگشتن
موجودات بی رحم و خودخواهی که دوتا پا و یه مغز پیشرفته تر دارن
اینجا بحث برتر بینی وجود نداره چون خودمم از همون موجودات دوپا هستم و این باعث میشه عصبی بشم..
پرسشی هست که اکثرا شنیدیم.
آیا دوست داری با آدمای جدید آشنا بشی؟
آره. کلا از چیزای جدید خوشم میاد
چون باعث میشه فکرم محدود نباشه_از محدودیت متنفرم_میتونم دید وسیع تری داشته باشم و چیزا و آدمای جدیدتری رو ببینم. رفتارشون، نحوه برخورد و پاسخشون به محیط اطرافشون... تفکراتشون... و مهم تر از همه پیدا کردن شباهت های خودم با اونا باعث میشه که بعضی چیزایی که راجع به خودم نمیدونستمو کشف کنم.اما همیشه میگن که زیاد بودن عسل هم گاهی زهره
حداقل برای من، انتظار داشتن از آدما بالاتر از زهره..این موجودات دوپا توانایی هایی دارن که بعضی وقتا ازش خبر دارن و گاهی ندارن..
وقتی رو کسی حساب باز میکنی، ذهن مسخرت در اون لحظه اون فرد یا اون کار فرد رو طوری که تورو خوشحال میکنه تجسم میکنه